داستان نویسی

رمان عاشقانه جدید ، داستان کوتاه، داستان بلند،داستان نویسی خلاق،آموزش نویسندگی خلاق، از شهروز براری صیقلانی ،شین براری

داستان نویسی

رمان عاشقانه جدید ، داستان کوتاه، داستان بلند،داستان نویسی خلاق،آموزش نویسندگی خلاق، از شهروز براری صیقلانی ،شین براری

داستان نویسی

رمان
داستان کوتاه
داستان بلند
مجلات و ماهنامه الکترونیکی چوک
دوفصلنامه ادبیات داستانی فارسی به رایگان.
فهیمه رحیمی
مریم ریاحی
صادق هدایت
مرتضی مودب پور .
ماندانا معینی
داستان های مجازی
شین براری
شهروز براری صیقلانی
#شین-براری

آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۳ آبان ۰۲، ۰۷:۳۸ - ahmad
    مرسی
نویسندگان

یک درام متفاوت

يكشنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۹، ۰۴:۴۸ ق.ظ

پریسا مجد روشن ، بازنشر ،اثری از  شهروز براری صیقلانی اپیزود یک    عاشقانه درام  زیبا 

حرفهایی بود و هست مرا ، افسوس که نه تاب گفتنشان را دارم و نه ،_طاقت نگفتن.شان را . چه سخت است ، حرفی داشتن و نگفتن ، در خود نهفتن ، وقتی توان ابرازش نباشد ، این روزها لبریزم از ناگفته هایی که برای گفتن نبودند ، نمیدانم کجا خوانده بودمش که فریاد را همگان میشنوند ، شنیدن ناگفته ها زیباست ، اما دریغ که تو غیر از خودت هیچ نمیشنوی .... حرفهایم را مینویسم ، تا بلکه دق نکنم ، ترا روی کاغذ ها جامیگذارم و میروم ،مثل زنِ جوان موخرمایی، که  چند ساعت پیش، بی آنکه بیدارت کند با چمدانی در دست از این خانه رفت.

اما قبل از رفتن باید همه چیز را بنویسم. کاغذ های سیاه شده را کنار میزنم و روی کاغذ سپید می نویسم

:” اولِ مرداد ماهِ هزارو سیصدو.قو. ”

آخر میدانی چیست؟ میگویند قو مالک و خالق عشق ناب است ، لبریز از وفاداری ، خالی از خیانت پایدار تا چوبع ی دار ، ..... دلم بهم میخورد،از پشت میز بلند میشوم، گویی چیزی از درونم کنده میشود.شیر آب را می چرخانم ،آبِ سردو تازه را به صورتم میزنم، نگاهی به آینه ی بالا ی دستشویی می اندازم ،دختری رنگ پریده با مو های مشکی، درون آینه ،به من خیره شده است ، به سختی میشناسمش، سرم گیج می رود،دستم را به دیوار تکیه میدهم .

صدای زنگ ساعت ،سکوت خانه را میشکند، می بینمت، روی کاناپه ی آجری رنگ بخواب رفته یی با یازدهمین زنگِ ساعت بلند میشوی ومثل همان سالها  به سراغ پاکت سیگارت میروی،نه، تا جایی که درخاطرم هست ، آن روزها هنوز عادت نداشتی، ناشتا سیگار بِکِشَی، پس به طرف آشپزخانه میروی و زیرِ کتری را روشن میکنی و تا جوش آمدن آب ،سری به دستشویی میزنی.کنار آیینه می ایستم و نگاهت میکنم دستانت را از آب پُر میکنی و به صورتت میزنی ، دستی به ته ریش ات میکشی، بی حوصله تر از آنی که صورتت را اصلاح کنی ، چشمانِ بادامی پف آلودات، از بدخوابی شب پیش خبر میدهد.نگاهت میکنم و زیر لب از خودم میپرسم

:هنوز هم دوستش داری؟  هنوز هم دوستش داری؟  هنوزم دوستش داری؟ هنوزم دوستش داری؟ دوستش  داری؟ دوستش داری؟ 

سوتِ کتری بلند میشود، شیرِ آب را می بندی وبه آشپزخانه برمیگردی، ،مثل همان سالها دوست داری خودت چای دم کنی،همان صبح هایی که قبل از بیدار شدنم ،بلند میشدی و بی صدا صبحانه را آماده میکردی، عطر‍‍ِ چای، خانه را پرُ میکندشهروز براری صیقلانی

با لیوانِ چای به کنار کاناپه میروی ، سیگار بی نام و نشان و تاریک را روشن میکنی سپس سکوتی را در فضای گنگ خانه دعوت و حاکم میکنی، برایش یک نخ و سوزن میاوری و دهانت را با وسواس میدوزی تا مبادا حرفی بزنی و سکوت را پاره کنی ، ای کاش با یک جمله ی دوستت دارم ، این سکوت را جر میدادی ، .یادم هست قبل از تحریم سیگارهایِ آمریکایی – مالبرو قرمز می کشیدی و من عاشقِ بُویش بودم –میخواهم  کنارت روی کاناپه بنشینم ،اما می ترسم بوی سیگار دوباره حالم را بهم بزند، این تهوع ،این روزهاست هر لحظه با من است ،این روزها ترا و عشق ترا بالا می آورم ،بهتر است به اتاق برگردم شاید بتوانم کمی بنویسم ، قبل از رفتن ،نگاهت میکنم _هنوز هم پس از این همه سال ،دل کندن از تو برایم سخت است_حلقه های دود چهره ات را می پوشاند،به سیگارت پُک میزنی و روی کاناپه لم می دهی وبه صفحه ی تلویزیون که یا از دیشب اصلاً خاموش نشده یا هنگام بیدار شدن از خواب ، بلافاصله، آنرا روشن کرده ای ،‌خیره میشوی ،‌که در آن ساعاتِ روز ، اخبار ورزشی نشان میدهد یا سراسر شوق و شوری از پیروزی سپیدرود مقابل تراکتورسازی ، و بازپخش بازی فوتبالِ شبِ قبل– راستی امروز چند شنبه است؟ اگر پنج شنبه باشد از کار خبری نیست ،البته برای تو هر روز این دو سالِ گذشته یا پنج شنبه بوده است یا جمعه. از آشپزخانه فاصله میگیرم وبه طرف اتاق میروم ، در‍ِ نیمه باز‍ِ اتاقِ سمتِ چپی را باز میکنم ،بویِ تندِ سیگار و عطرِ مردانه که از لباس هایِ تَلنبار شده در گوشه ی اتاق بلند میشود،به مشامم می رسد، پلیور ارغوانی ات هم اینجاست ، آخرین روزی که دیدمت تنت کرده بودی،آن روزِبهاری را خوب بخاطر دارم، موهایت ،‌کوتاهِ کوتاه بود،یادم هست گفته بودم:چقدر مویِ کوتاه به تو می آید و تو خندیده بودی.بهترین نویسنده رشت

سَرم گیج میرود به طرف میز میروم و روی صندلی کنارِ میز مینشینم ، ناخودآگاه ،نگاهم به وسایل روی میز می افتد، کنار کاغذهایِ من،لب تابِ نقره یی رنگِ کارکرده یی،روی میز  نشسته .خسته به نظر می رسد، لب تاپ نقره یی،دوستِ مشترکِ  ما،من وتو، که دیگرخیلی وقت است،”ما” نیستیم.چه خوب تمام حرف هایمان را به یاد دارد،تمام روزهای ِ خوبِ مرداد ماه.

در کنارش زیر سیگاریی پُر از ته سیگار و خاکستر ، وچند کتاب که از مدتها پیش بسته مانده و چند قابِ دی وی دی . روی دیوار پُر از عکس است می توانم ببینمت،‌ این عکسها ، شبیه مستنداتِ تاریخی اند ، که تو را در سالهای مختلف زندگیت گزارش می کنند، شروع این تاریخ دوران دانشجویی توست ،شروع کارهایِ دانشجویی ات ، همکلاسی ها، می توانم تک تک دوستانت را ،‌در این عکس ها پیدا کنم ، دوستانی که هنوز ، یکی ،‌دو نفر از آنها ،‌کنارت هستند _ البته وقتی پول داری ،‌ یا مشغول انجامِ کارِ پُر منفعتی هستی –تنها یک چیز اینجا کم است ، یکی از همکلاسی ها که همیشه کنارت بود،چرا عکسش را پیدا نمیکنم؟همان دخترِجوانِ موخرمایی ،که عاشقت شد.عکس اش را چرا کنار باقی عکس ها نمی بینم؟ پیدایش نمیکنم ،شاید دوباره گُمش کرده ای؟ این عکس های کودکانه ی زیبا از خواهرزاده ات ارتینااا.... آه ک چه تکراری..... 

پایین تر چند تا عکس دیگرهم هست، مثل عکس های آرتینا ، خواهرزاده ات ، چقدر جوان بودی، مغرور و کله شق_ این قیافه جدی را که به خودت می گیری ،خیلی بامزه می شوی ،،مثل داستان هایت که دلت شکست وقتی که شادی خواهر غمگینت آنها را نخواند _سَرم سنگین میشود، به پشتی صندلی تکیه میدهم و چشمهایم را می بندم. از خودم می پرسم :”‌من اینجا چه میکنم،من که سالها پیش از این خانه رفته ام. اما حالا من؟ دوباره ؟در اتاقِ تو؟ اتاقی که مثل تو ، فقط گذشته دارد و حال و آینده برایش مُرده.

وقتی به این خانه آمدم ،شهروز بود و تنهایی . تو تنها بودی. اما من همیشه حضور کسی را حس می کنم. تو حرفی نمی زنی اما صدای پاهایش را می شنوم. عطر نفس های زنِ جوانِ موخرمایی، در تار و پود این خانه  جا مانده است .در همه ی خوابهای من ،ما سه نفربودیم. .صدای زنگ ساعت در خانه می پیچید ، به ساعت روی دیوار نگاه میکنم عقربه ها ، شروع می کنند به عقبگرد:‌ یازده ، ده ، نه ‌و روی عدد هشت می ایستند، چند ساعت قبل از بیدار شدن تو.در ِ اتاق سمت راست باز می شود،می بینمش، زنِ جوانِ موخرمایی را ،که روی تختِ دو نفره چوبی غلت می زند ، زنِ جوان مو خرمایی ،همان دخترِجوانی که عکسش روی دیوار نبود.دوباره ، سه نفر شدیم،مثلِ خواب های من.

 

.​​​​​​



اپیزو. وم اپیزود دوم . شین براری،          [][][] شهروز براری صیقلانی [][] ] اپیزود دوم [][][]

غَلتی می زنم ،‌جای خالی و سَردت را زیر دستانم  حس می کنم ، مثل بیشتر شب ها رویِ کاناپه، جلوی  تلویزیون خوابیده یی.  صدای تیک تیک ساعتِ کنار تختم را می شنوم ، به ساعت نگاه می کنم ، ساعت ۸ صبحِ ، پنج شنبه اول مرداد ماه سال هزار و قو است. از شمردن ، روزها و سالها‌، خسته شده ام ،‌ از این خانه ، از این شهر رشت خیس خسته شده ام،شهری  که روزی ،شهر رویاهایم بود ، اما هجوم ابر هایش حالا دارد خفه ام می کند. هفت سالِ پیش با تو به این شهر شیک پوش و روشنفکر آمدم .در یک روز تابستانی مثلِ امروز .یادت هست ؟ آن روز هم باران می آمد. 

اولین روزِ زندگی مشترکِ ما؟ تو همه چیز را از یاد برده ایی ،حتی سالگردِ ازدواجمان را .بلند می شوم،دربِ حمام را باز می کنم و به داخل حمام میروم ، قطره های سَرد آب ، روی  موهای خرمایی رنگم می ریزند. اتفاقاتِ تمام این هفت سالِ گذشته ، از جلوی چشمانم عبور می کنند آن روزها گمان می کردم ، خوشبخت ترین زن دنیا هستم، اما حالا خودم را گُم کرده ام ،دختر جوان موخرمایی ،که عاشق توبود وهفت سالِ پیش ،دست در دست تو پا به این شهر عجیب و این محله ی ضرب ، با اهالی نجیب ، و این خانه گذاشت . همه چیز عوض شده است ، ‌سالهاست که برای هم حرفی نداریم ، اگر گاهی هم این سکوت می شکند، بلافاصله دعوایمان میشود ،‌خودم را غرقِ کارکرده ام تا شاید زمان همه چیز را به حالت اولش برگرداند،اما دورتر شدیم. نه،عزیزم. گلایه نمی کنم. تو تمام تلاشت را کردی. هفت سال ،ُتمامِ تلاشت را  کردی تا ناامیدم نکنی  ،‌از کارم ، از زندگی ، حتی از خودت. بغض تمام این سالها در گلویم می شکند.بی اختیار، قطره های اشک روی صورتم ردِ گرمی برجای می گذارندو می گذرند، ‌شیر آب را می بندم و به طرف کمد داخل حمام می روم ، حوله یِ تنی صورتی رنگمم را بر می دارم و تنم می کنم ، از حمام بیرون می آیم  روبروی میز آرایش می نشینم ،‌ به عکس خودم در آینه نگاه می کنم .کنارم نشسته یی و موهای خرمایی رنگم را شانه می کنی ، تمام خاطراتمان در دلِ آینه زنده می شود. بی اختیار دستم به شیشهِ عطرِ خالی روی میز می خورد و زمین می افتد، شانه را کنار می گذارم ، شیشه خالی عطر را از زمین بر می دارم، این اولین هدیه یی بود که به من دادی ، ‌درش را باز  می کنم اما ، دیگر هیچ بویی  ندارد ،‌ از دربِ نیمه باز اتاق ، نگاهت می کنم ، هنوز خوابی. به دستانم نگاه می کنم ،به حلقه ی طلایی ام، مثلِ حلقه ی مردانه در دستانِ تو.تنها نشانی که از هفت سال زندگی مشترک هنوز نگه داشته ایم.هفت سال!” همیشه شنیده بودم که عدد هفت ،‌ عدد مقدسی ست،‌اما،‌حالا، در هفتمین سالِ زندگیِ مشترکِ ما،نه قداستی هست نه عشقی.این زندگی بیشتر از هر چیز نیازمندِ یک شهامت است.یکی از ما‌ ، باید شهامت این راپیدا کند که ‌این حلقه را از انگشتش جدا کند ،‌ شاید این طلسم هفت ساله ، بشکند.سرمایی در تنم می پیچد حوله را به خود می پیچم و کشوی لباسها یم را باز می کنم.لباسِ زیر،ساده ایِ سپید، یک بلوزِ صورتی و شلوار لی روشن،حوله را روی تخت می گذارم ولباس هایم را بر تن میکنم،موهایم را که هنوز نمداراست ، پشت سرم جمع می کنم ، بلیط و پاسپورتم رابر می دارم، نگاهی به ساعت دقیق حرکت می اندازم

:‌”مقصد ؛ غربت ، ساعت پرواز : 11صبح چند شنبه ،‌ وسط خط قرینه ی تقویم سال هزاروسیصد و قو .. “‌

مانتوی بی رنگم را از داخل کمد بر می دارم و تنم می کنم ، با یک روسری وارونه و بی طرح که رنگش به رنگ بلاتکلیفی ست ،‌ نگاهی به چمدانِ کنار میز می اندازم ،همه چیز برای رفتن آماده است، بلیط و پاسپورت را داخل کیف دستی ام می گذارم ، در حالیکه کیف دستی و چمدانم را به همراه دارم از اتاق بیرون میایم،‌ هنوز روی کاناپه خوابی،‌ خوشحالم که مجبور نیستیم خداحافظی کنیم. از امروز، هر کدام از ما به راه خود می رود من با چمدانم ،‌ به سوی آینده و توبا حسرت هایت به سوی گذشته.

می توانم ، امروز ، فردا وفرداهایت راتصور کنم ،‌که بی خیالِ من رو به روی تلویزیون نشسته یی و تیم مورد علاقه ات سپیدرود را تشویق می کنی، نگاهم را از تو میگیرم، چمدان را داخل راهرو می گذارم و کفشهایِ پاشنه کوتاهِ قهوه یی ام  را می پوشم، دلم می خواهد یکبار دیگر برگردم و به خانه نگاهی بیاندازم تا طبق عادت مطمئن شوم همه چیز مرتب است، اما وقتی من در این خانه نباشم دیگر چه اهمیتی دارد که همه چیز مرتب است یا نه؟

اپیزود سوم اپیزود سوم ، شین براری  [][][]اپیزود سه[][][] 

برف می بارد ، موهای مشکی ام بلند شده است ،حالا ماههاست که زنِ مو خرمایی از این خانه رفته است و دربِ اتاقِ سمت راست بسته مانده . تو هرگزبه آن اتاق نمی روی.اما خوب می دانم که زنِ مو خرمایی را از یاد نبرده یی ، یک نخ سیگار باریک و بلند مور ِ روشن می کنی و من به زنِ مو خرمایی می اندیشم.او رفته بود روزی که من به این خانه آمدم .آن شبِ گرم ِ تابستانی را چه خوب به یاد می آورم. شبی که دختری با موهایِ مشکی ، مهمان لحظه هایت شد. یک دوست قدیمی ، تنها رفیقی که برایت مانده بود.تنها رفیقی که وقتی زمین خوردی نخندید و دستت را گرفت.آن شب را چه خوب به خاطر دارم.جشنِ کوچکی برپاشده بود دراین خانه .یادت هست؟ وقتی که دیدمت غمِ عجیبی در چشمانت بود. چشمانی که همیشه دوستشان داشتم . که همه چیزت را یک باره از دست داده بودی. کاری که همه ی زندگی ات بود و همسرت،زن مو خرمای، که ترکت کرده بود.وقتی که آمدم تنها بودی. تنهایی ات را  نفس می کشیدم در جای جای این خانه . آمده بودم رفیق قدیمی ام را ببینم و بروم اما.ماندنی شدم''''

       _#رشت همچون عروسی سفید تن کرده ، برف می بارد ، روزهای زندگی ما مثل همین فصل های زیبا چه زود می گذرد و من هنوز این صفحات ِ آخر را تمام نکرده ام.اینجا سرد است ، سردرد ،سردردهایِ کِشدار امانم را بُریده است. کاغذ ها را رها می کنم.دنبال شیشه داروها می گردم باید اینجا باشد،اما نیست.

 

کسی دستش را روی زنگ می گذارد و می فشارد. نگاهت می کنم. تو منتظر کسی نیستی. ماه هاست که کسی به این خانه نیامده است به طرفت می آیم  کنار ِپنجره ، نگاه میکنم زنِ جوانِ موخرمایی،پشتِ در است،او بی خبر بازگشته است باچمدانی در دست. نگاهم میکنی و به سیگارت پک می زنی. منتظرم چیزی بگویی و از این برزخ نجاتم دهی.اما تو سکوت می کنی.چیزی مرا از این لحظه جدا میکند.میان حال و اینده معلق میشوم. صدایی در گوشم فردای این خانه را پیش گویی میکند.فردایی بدونِ من.

 

صدایی در درونم میگوید : زن موخرمایی، آمده است که بماند.آمده است تا همه چیز را از من بگیرد . صدای تپشِ قلب کوچکی را می شنوم.او تنها نیست. نبضِ ضعیفی  که میزند در درون او قلبِ کوچکِ نوزادی که در شکم دارد.نوزادِ به دنیا نیامده اش بهانه یی ست که او را به این خانه کشانده است… کودکی که حالا  با او نفس میکشد… او آمده است تا همه چیز را از من بگیرد… از این فکر به خود می لرزم…نگاهت میکنم شاید مرا در آغوش بگیری و از این کابوس نجاتم دهی…شاید بوسه های گرمت مرا به رویاهای عاشقانه یی که باهم ساخته بودیم برگرداند و از این کابوس نجاتم دهد… منتظرم تا شاید حرفی بزنی،چیزی بگویی ، بخواهی که بمانم،منی که دیگر تنها یک رفیقِ قدیمی نیستم و منی که زندگی ام با تو گره خورده است،از تهِ دل تنها یک آرزو دارم که حمایتم کنی،اما، تو بی حرکت ایستاده یی و به سیگارت پک می زنی ،صدایِ زنگِ در، دوباره  به صدا در می آید…… نگاهم را از تو می گیرم، تودر تردید هایت می مانی و من تصمیم میگیرم ، در را باز میکنم و از پله ها سمت پشت بام بالا میروم.. دکمه را فشار می دهی، صدای درب آهنی_درب ِورودی اصلی ساختمان_  تیرِ خلاصی ست برایِ من   

                                .زنِ موخرمایی یکی یکی پله ها را پشت سر میگذارد… ازپله ها بالا می روم، تو به سیگارت پک می زنی، زنِ موخرمایی  هم از پله ها بالا میآید،به طبقه اول می رسد،من طبقه ی چهارم را پشت سر میگذارم،به طبقه ی دوم میرسد،من طبقه ی پنجم را پشت سر میگذارم، به طبقه سوم می رسد،نزدیک دربِ واحد پانزده، من دربِ  پشت بام را باز می کنم.

     _چمدان را از دستِ زنِ جوانِ موخرمایی  میگیری، لبخندی که خودت هم باورش نمی کنی تحویلش می دهی ، زن وارد خانه اش میشود،تو کنار در می مانی و به بالای  پله ها نگاه می کنی، دنبال ردِ مبهمی از ردِ پای ِمن که بر پله ها باقی مانده است….نگاه می کنم ،زنی شبیه من، با موهای بلند مشکی روی لبه ی پشت بام، چون درختی در سکوت ایستاده است،چشمانش بسته، دستانش باز، شبیه زنی تکیه داده برصلیبِ خویش….

     _#زنِ جوانِ مو خرمایی صدایت میکند، وارد خانه میشوی و درب را می بندی…زنِ مو مشکی از لبه ی بام آرام خود را به دستِ باد می سپارد و سقوط میکند…

      _حالا پس از سالها هنوز هم زنِ مو خرمایی با دختر کوچکت در همان خانه، طبقه ی سوم واحدِ فرد و مزدوج با تو زندگی می کند، دختری با چشمانی شبیه به تو.....              

     _  و من سالهاست که از این خانه رفته ام اما..از یاد نبرده ام.. #کفش هایم را روی پشت بام جا گذاشتم و ترا روی #کاغذ ها… روزی شاید دخترکِ کوچکت که چشمانش شبیه چشمان توست، نوشته هایم را بخواند یا کفش هایم راکه روی  پشتِ بام جامانده است، پیدا کند.

 

                        شهروز براری صیقلانی.

 





      که 

نظرات  (۵)

عالی   و قوی    من  شین براری  رو  خیلی خواندم     عالیه  خاصه

  • سوفیا آریانژاد
  • زیبا بود و عمیق  به دل نشست

    موافقم      خوشخوان هستش

  • شهروز براری صیقلانی
  • سرکار خانم  پریسا مجد روشن  ،  بنده  بی تقصیرم که  دوستان غریبه آشنا  در  فضای  مجازی    آثار  مرا   به اشتباه  با  نام  شما  بازنشر  میدارند.       و  شما  هم  که هیچ گوشزد و  اعتراضی  ندارید  ،    امیدوارم   این پیام را بخوانید، زیرا نخواستم در پیج خودتان و در زیر  پست  همین داستان  که  به اشتباه با نام شما  بازنشر شده بود   چنین موردی  را  گوشزد  کنم .  و بجایش از ماندانا معینی  گرام  خواستم  تا این داستان کوتاه قدیمی ام را در پیج خودش  یعنی اینجا  بازنشر  کند 

     

    سالهاست از کارگاه داستان نویسی  استاد  لادن  طباطبایی  گذشته  ،  امیدوارم   خو ب   خوش  و  موفق  و  نویسا  باشید. 

                  شین براری صیقلانی    شهریور99   کاشان

    جناب آقای براری ،   برادرم  عزیز   و  شریف  و  پاکسرشت،  از حضور و  وجودتان  خداوند باری تعالی را  سپاسگذارم   و ازصبر  و  سخاوت شما   کمال تشکر و  قدردانی را دارم.    شهروز عزیز  شما تندیس بلورین و  بی ریاحی از روح پاک  نور دمیده از حق هستی،  

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی