داستان نویسی

رمان عاشقانه جدید ، داستان کوتاه، داستان بلند،داستان نویسی خلاق،آموزش نویسندگی خلاق، از شهروز براری صیقلانی ،شین براری

داستان نویسی

رمان عاشقانه جدید ، داستان کوتاه، داستان بلند،داستان نویسی خلاق،آموزش نویسندگی خلاق، از شهروز براری صیقلانی ،شین براری

داستان نویسی

رمان
داستان کوتاه
داستان بلند
مجلات و ماهنامه الکترونیکی چوک
دوفصلنامه ادبیات داستانی فارسی به رایگان.
فهیمه رحیمی
مریم ریاحی
صادق هدایت
مرتضی مودب پور .
ماندانا معینی
داستان های مجازی
شین براری
شهروز براری صیقلانی
#شین-براری

آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۳ آبان ۰۲، ۰۷:۳۸ - ahmad
    مرسی
نویسندگان

داستان اجنه حقیقی 4

يكشنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۹، ۰۷:۳۲ ب.ظ

این یک روایت حقیقی ست  از مشاهدات ماورایی در خانه ای قدیمی و وارثی در مرکز شهر رشت و در انتهای کوچه ای بن بست و آجرپوش    با درب های چوبی و سنتی  که گویی زمان در عبور از کوچه ی اجنان،  متوقف شده....... شهروز براری صیقلانی

 

کوچه اجنان و قصه ای عجیب اما واقعی ، بقلم شهروز براری...

  تمام کوچه رو گذاشته بود روی سرش از بس داد و شیون و فریاد میکشید ، همسایه ها ته بن بست اجنان تجمع کرده بودن و از لای درب چوبی و زهوار در رفته ی خانه ی وارثی سرک میکشیدن ، رفتم نزدیک من سومین نسل از خانواده ی صیقلانی ام که بعنوان تنها وارث دو تا خانه ی ته بن بست اجنان در ایران و رشت حضور داره ، چون تمام وارثین دهه ها ست که ترک دیار کردند و قصد بازگشتی هم ندارند ، پدرمم ک فوت شده و حالا من یه جوان هجده ساله ام که دو تا خانه ی وارثی رو اجاره میدم معمولا برای تشخیص خانه های به هم چسبیده که هر کدام دارای سندی شش دونگ و جداگانه هستند از واژه ی خانه درخت بید ،برای خانه ای که صد و شصت متر زیربنا دارد و بی نهایت قدیمی ساخت و سنتی ست استفاده میکنیم و به خانه ی دیگر که دیوار حیاط شان مشترک است میگوییم خونه کوچیک. درحالی که خونه کوچیک صد و چهل متر مربع زیربنا و چندین اتاق تو در تو و آب انبار ، زیر خانه ، ایوانی بلند ، با ستون های قدیمی چوبی ، و یک حوض گرد با فواره ی آبی که بشکل مجسمه ی یک فرشته در وسطش قرار دارد. البته از گفتن کلمه ی فرشته خنده ام گرفته ، چون بی شک ان فرشته عزراییل میتواند باشد ، از بس که چهره ی عجیب و مبهمی دارد ، بگذریم...

 صدای جیغ و شیون از خانه ی درخت بید بگوش میرسید که سالهاست خانم کوکبی مستاجرش است. رفتم تا دم درب ، همسایه ها با دیدنم کنار کشیدن ، خودمم کمی گیجم که چه اتفاقی در حال وقوع است ، اما صدای شیون را براحتی میشناسم چون صدای خانم کوکبی زنگ خاص خودش را دارد...

رفتم  جلو و با پاشنه ی آویز فلزی و قدیمی درب ، چند  بار تغ تغ تَق تق تق   تغ غ غ.   ق ق.      به درب کردم ، سپس  چشمانم را درویش کردم و یک یاالله گفتم   و داخل شدم ،   shahrooz66barari@gmail

دختر کوکبی  ، که از من چند سالی کوچکتر و حدودا پانزده یا  چهارده ساله است ، آمنه نام دارد ، آمنه گفت؛ کیه ؟ کی اومدش داخل؟ 

_صیقلانی ام، شهروز 

سپس صدای پچ پچ ها بگوش میرسید که آمنه داشت میگفت؛  • وااای خاک عالم، مامان بس کن دیگه جیغ نکش اقای صیقلانی اومده

*کی اومده؟ 

اقای صیقلانی اومده 

*آمنه جان  ، دخترم چرا این دم اخری داری چرت و پرت میگی ، اقای صیقلانی ک چند ساله فوت کرده... چطور اومده اینجااا؟

          شهروز براری صیقلانی    شهروز براری صیقلانی و اثری جدید

نه مامان ن ن، پسر اقای صیقلانی ، شهروز خوشگله اومده 

من سرم را انداختم پایین و نگاهم را قلاف کردم تا چشمم به نامحرم نیفتد ، رفتم توی حیاط لبه ی حوض. نشستم ،در حالی که روی به درخت بید و با سری پایین خیره به ماهی قرمز درون حوضچه ام که شاد و سرخوش عرض و طول حوض مستطیلی و بزرگ را شنا میکند ، سپس پرسیدم 

آمنه خانم ، این جیغ و شیون ها واسه چیه؟ چی شده؟ ، مگه زبونم لال  کسی به رحمت خدا رفته که اینطور عزاداری میکنید؟ 

آمنه که همواره از کودکی رُک حرفزن و کمی شیرین خلق بود ، بغض غریبانه اش را زیر گلویش با روسری گره زد.  و شروع کرد به جاروب زدن حیاط ، دقیقا هم فقط زیر پای مرا جارو میزد ، با صدای غمناک گفت؛  آره دیگه ه ه . . . 

گفتم ، یعنی چی؟

اره  مامان کوکبی فوت شده ...  شهروز  شین براری رمان،شهروزبراری،شهروز براری صیقلانی،صفحه 20از کتاب رمان ...  شهروز براری صیقلانی ملقب به شین براری و رمان زیبای پستوی محله ضرب  

گفتم ، این چه حرفیه آمنه ، زبونت رو گاز بگیر ، الهی 120 سال عمر با عزت کنه ، 

به یکباره خانم کوکبی سکوتش را شکست و با ناله و گریه گفت ؛ 

نه   ، آمنه دروغ نمیگه ، دخترم مث یه فرشته  پاکه  ، اون راست میگه ، امشب قراره بمیرم م م ، / صدای شیون و فریادش بلند شد ، و آمنه هم جارو را انداخت به کناری و دوید سمت مادرش ... 

من گیج شده بودم ، بی شک این مادر و دختر در خرافات زیاده روی کرده اند ، و چه بی آبرویی و رسوایی ببار اورده اند.... 

باز مجدد و اینبار با صدایی رساتر و جدی تر پرسیدم ؛ 

چیه؟ چی شده ؟ یکی بهم یه چیزی بگه .. آمنه خانم، مادرت چرا جیغ میزنه؟ 

آمنه گفت؛ قراره بمیره ، خوب واستا شهروز خوشگله ، کلیمه خانم  میخواد رد بشه ..

ناقافل از لبه ی حوض پاشدم و برگشتم به پشت سرم نگاه کردم ، اما اینجا که کسی نسیت ، کلیمه خانم دیگر کیه ؟  

 رفتم  سمت ایوان خونه و گفتم  این چه حرفیه؟ عیبه امنه خانم ، ناسلامتی مادرته هااا

خانم کوکبی با اه و ناله در حالی که پاهاش دراز بود و دخترش دستو پاهاش رو ماساژ میداد بهم گفت؛ 

شهروووز جان ، راست میگه ، امشب دارم میمیرم . آخه چرااا؟ خدای من چرااا؟ 

یهو درب باز شد ، بی بی خاتون اومد داخل ، بی بی پیر و گیس سفیده کوچه ست ، و بیش از حد انتظار برام احترام قایله ، بی بی دکتر آورده

دکتر بعد معاینه گفت؛ 

اینکه چیزیش نیست!... خیلی هم حالش خوبه ، هم فشارش خوبه ، هم ضربان قلبش ، همه چیزش ایده آل هست.

دکتر لحظه ی ترک خانه به یکباره بی انکه کسی صدایش کرده باشه ، از جایش پرید و برگشت گفت؛  

بله؟ جانم؟ چی فرمودید؟ و راه افتاد تمام طول حیاط خانه رو پیمود تا دم درب انبار به آرامی قدم های اهسته و پیوسته ای برداشت ، طوری گردنش را متمایل به درب انبار کج کرده بود و سرش را به مفهوم تایید تکان میداد که گویی در حال همکلامی با شخصی ست . ...  

من نگاهم به نگاه بی بی گره ی کوری خورد ، یه نگاه به انبار ته حیاط انداختیم و به دکتر خیره ماندیم که با درب نیمه باز انباری مشغول حرف زدن است...

بی بی پرسید ؛ مگه کی توی انباره اقا شهروز؟

_،نمیدونم بی بی خاتون ، منم پیش پای شما اومدم 

دکتر حرفایش تمام شد و سریع از انتهای باغ کوچک ته خانه به جلوی ایوان رسید و از کنار خانم کوکبی به حالت عجیبی رد شد ، و بجای آنکه خط مستقیمی از ته حیاط تا جلوی درب را بپیماید ، مسیرش را طوری انحنا داد که گویی چیزی سر راهش قرار دارد و ما قادر به دیدنش نیستیم... آمنه که کمی شیرین میزند و بعبارتی کارهای نسنجیده را به سرحد کمال رسانیده با یک سینی و لیوان های شربت بسیار از پستوی خانه ظاهر شد ، با پایی مریض و قدم های لنگ لنگان ، نیمی از شربت ها درون سینی سرریز شده بود ، رو به اقای دکتر گفت

ا وای تشریف داشتید حالا ، تازه براتون شربت اوردم 

دکتر نگاهم نکرد و با لحن مخصوصی که ویژه ی پزشکان بی اعصاب است گفت

نه. ممنون جانم ، میل ندارم ، لطفا بهشون بگید جلوی مادرتون رو خلوت کنن تا اکسیژن بهشون برسه ، خدا نگهدار...

 

باز من و بی بی خاتون نگاهی به یکدیگر و سپس به خانم کوکبی انداختیم ، اما حتی یک مگس هم دور و برش نیست ، پس چرا دکتر چنین حرفی زد؟ 

 

از همه بدتر ، آمنه بود که خودش یک به یک شربت ها را سر میکشید و با چیز نامعلومی اختلاط میکرد ، گویی داشت پیغام دکتر را میرساند ، 

دکتر بی خداحافظی و هراسان امد توی کوچه و لحظه ای پشتش رو نگاه کرد ، و چشم در چشم من شد ، ترس و شوکه شدگی از نگاهش معلوم بود... 

 

با بی بی خاتون تا وسط بن بست و خانه ی درخت پیر انجیر همقدم شدم ، بی بی پرسید

شهروز خوشگله ، تو نمیخای چیزی رو بهم بگی؟ 

_چه چیزی بی بی خاتون؟

نمیدونم ، اما تو زیادی میفهمی ، پس بگو ببینم چه خبره؟ 

_ بی بی چجوری بگم بهتون ، یه چیزایی هست ولی ..... 

ولی چی؟

_ولی خودمم مطمین نیستم. پریروز که اومده بودم اینجا تا کرایه خونه رو بگیرم ، رفتم روی ایوان نشستم ، کوکبی برام چای اورد ، بعد وسط حرفاش ، یهو مادر و دختر ، همزمان از جاشون بلند میشدن و دست به سینه یه چیزایی میگفتن ، منم به حدی جا خورده بودم که الکی از جام بلند میشدم و دست به سینه وامیستادم.... از بس هول شده بودم که استکان چای رو موقع خداحافظی با خودم برداشتم اوردم بیرون ، دوباره برگشتم و از لای درب بازه کوچه ، استکان رو گذاشتم توی حیاط.... بی بی چرا جیغ میزنه کوکبی؟

  والاااا. میگه که اونها بهش گفتند که امشب میمیره ، 

_ اونها؟؟ اونا دیگه کی هستند؟ 

والا منم نمیدونم چرا کوکبی سر پیری خول شده. ... 

_ راستی بی بی خاتون ، کوکبی دیروز تعریف کرد که یه روز صبح از خواب پاشده و دیده کف دست امنه رو نیمه شب حنا گذاشتند... و آمنه هم یه نعلبکی اورد و کلید کرد ک روح اقای صیقلانی رو احضار کنه ، ولی من از خجالت اب  شدم ، چون معلوم بود ک اینکاره نیست... 

و پا شدم اومدم 

شهروز امروز و الان چرا اومده بودی اینجا؟  

والا میخواستم بهش بگم که وامش در اومد و یک میلیون واریز شد و من هم یک میلیون رو چون کارت عابرش پیش بود براش از خودپرداز گرفتم و الان توی جیبمه. اینااا. اما دیدم شرایط مناسب نیست دیگه نگفتم بهش... اصلا دروغ چرااا ، بی بی پاک یادم رفته بود که چرا اومدم اینجا. تا بخوام بهش بگم...

اون شب خانم کوکبی مرد   یعنی فوت شد 

 

  • یک میلیون خرج کفن و دفنش شد. 

 

 

 

تمام حکایت عین حقیقته. روحش شاد مرحومه ربابه دونده پادو ، ملقب به خانم سادات محمدی. 

یادش گرامی .  


 



 

نظرات  (۵)

Very good story  nice

  • مژگان احمدی موقری
  • اوا     چره خارجکی   نظر داددددد   

    از   خارجه  بازدید کننده اومده        ایوللللل      

    هالوووو   هاواری یو؟     آیت ایز ویندوز 

     

    خدا رحمت کنه روحش شاد
    پاسخ:
    خدا رفتگان شما رو هم بفروش
    Khob

    شهروز براری  چرا   به  مجوز  آثارتان    همگی  یک شبه  ممنوعیت  خورد پس ؟..

     

      نمان ،   برو.  اینجا  جای قلم  تند  شما نیست

     

     

    علنی  داستان  خانه باغ      استعاره و کنایه  و توهین به  امام شیعیان  است. 

     

     خب  جوان  حیف میشوی.  نکن .   اینها رحم ندارند 

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی