داستان اجنه حقیقی 4
این یک روایت حقیقی ست از مشاهدات ماورایی در خانه ای قدیمی و وارثی در مرکز شهر رشت و در انتهای کوچه ای بن بست و آجرپوش با درب های چوبی و سنتی که گویی زمان در عبور از کوچه ی اجنان، متوقف شده.......
کوچه اجنان و قصه ای عجیب اما واقعی ، بقلم شهروز براری...
تمام کوچه رو گذاشته بود روی سرش از بس داد و شیون و فریاد میکشید ، همسایه ها ته بن بست اجنان تجمع کرده بودن و از لای درب چوبی و زهوار در رفته ی خانه ی وارثی سرک میکشیدن ، رفتم نزدیک من سومین نسل از خانواده ی صیقلانی ام که بعنوان تنها وارث دو تا خانه ی ته بن بست اجنان در ایران و رشت حضور داره ، چون تمام وارثین دهه ها ست که ترک دیار کردند و قصد بازگشتی هم ندارند ، پدرمم ک فوت شده و حالا من یه جوان هجده ساله ام که دو تا خانه ی وارثی رو اجاره میدم معمولا برای تشخیص خانه های به هم چسبیده که هر کدام دارای سندی شش دونگ و جداگانه هستند از واژه ی خانه درخت بید ،برای خانه ای که صد و شصت متر زیربنا دارد و بی نهایت قدیمی ساخت و سنتی ست استفاده میکنیم و به خانه ی دیگر که دیوار حیاط شان مشترک است میگوییم خونه کوچیک. درحالی که خونه کوچیک صد و چهل متر مربع زیربنا و چندین اتاق تو در تو و آب انبار ، زیر خانه ، ایوانی بلند ، با ستون های قدیمی چوبی ، و یک حوض گرد با فواره ی آبی که بشکل مجسمه ی یک فرشته در وسطش قرار دارد. البته از گفتن کلمه ی فرشته خنده ام گرفته ، چون بی شک ان فرشته عزراییل میتواند باشد ، از بس که چهره ی عجیب و مبهمی دارد ، بگذریم...
صدای جیغ و شیون از خانه ی درخت بید بگوش میرسید که سالهاست خانم کوکبی مستاجرش است. رفتم تا دم درب ، همسایه ها با دیدنم کنار کشیدن ، خودمم کمی گیجم که چه اتفاقی در حال وقوع است ، اما صدای شیون را براحتی میشناسم چون صدای خانم کوکبی زنگ خاص خودش را دارد...
رفتم جلو و با پاشنه ی آویز فلزی و قدیمی درب ، چند بار تغ تغ تَق تق تق تغ غ غ. ق ق. به درب کردم ، سپس چشمانم را درویش کردم و یک یاالله گفتم و داخل شدم ،
دختر کوکبی ، که از من چند سالی کوچکتر و حدودا پانزده یا چهارده ساله است ، آمنه نام دارد ، آمنه گفت؛ کیه ؟ کی اومدش داخل؟
_صیقلانی ام، شهروز
سپس صدای پچ پچ ها بگوش میرسید که آمنه داشت میگفت؛ • وااای خاک عالم، مامان بس کن دیگه جیغ نکش اقای صیقلانی اومده
*کی اومده؟
اقای صیقلانی اومده
*آمنه جان ، دخترم چرا این دم اخری داری چرت و پرت میگی ، اقای صیقلانی ک چند ساله فوت کرده... چطور اومده اینجااا؟
نه مامان ن ن، پسر اقای صیقلانی ، شهروز خوشگله اومده
من سرم را انداختم پایین و نگاهم را قلاف کردم تا چشمم به نامحرم نیفتد ، رفتم توی حیاط لبه ی حوض. نشستم ،در حالی که روی به درخت بید و با سری پایین خیره به ماهی قرمز درون حوضچه ام که شاد و سرخوش عرض و طول حوض مستطیلی و بزرگ را شنا میکند ، سپس پرسیدم
آمنه خانم ، این جیغ و شیون ها واسه چیه؟ چی شده؟ ، مگه زبونم لال کسی به رحمت خدا رفته که اینطور عزاداری میکنید؟
آمنه که همواره از کودکی رُک حرفزن و کمی شیرین خلق بود ، بغض غریبانه اش را زیر گلویش با روسری گره زد. و شروع کرد به جاروب زدن حیاط ، دقیقا هم فقط زیر پای مرا جارو میزد ، با صدای غمناک گفت؛ آره دیگه ه ه . . .
گفتم ، یعنی چی؟
گفتم ، این چه حرفیه آمنه ، زبونت رو گاز بگیر ، الهی 120 سال عمر با عزت کنه ،
به یکباره خانم کوکبی سکوتش را شکست و با ناله و گریه گفت ؛
نه ، آمنه دروغ نمیگه ، دخترم مث یه فرشته پاکه ، اون راست میگه ، امشب قراره بمیرم م م ، / صدای شیون و فریادش بلند شد ، و آمنه هم جارو را انداخت به کناری و دوید سمت مادرش ...
من گیج شده بودم ، بی شک این مادر و دختر در خرافات زیاده روی کرده اند ، و چه بی آبرویی و رسوایی ببار اورده اند....
باز مجدد و اینبار با صدایی رساتر و جدی تر پرسیدم ؛
چیه؟ چی شده ؟ یکی بهم یه چیزی بگه .. آمنه خانم، مادرت چرا جیغ میزنه؟
آمنه گفت؛ قراره بمیره ، خوب واستا شهروز خوشگله ، کلیمه خانم میخواد رد بشه ..
ناقافل از لبه ی حوض پاشدم و برگشتم به پشت سرم نگاه کردم ، اما اینجا که کسی نسیت ، کلیمه خانم دیگر کیه ؟
رفتم سمت ایوان خونه و گفتم این چه حرفیه؟ عیبه امنه خانم ، ناسلامتی مادرته هااا
خانم کوکبی با اه و ناله در حالی که پاهاش دراز بود و دخترش دستو پاهاش رو ماساژ میداد بهم گفت؛
شهروووز جان ، راست میگه ، امشب دارم میمیرم . آخه چرااا؟ خدای من چرااا؟
یهو درب باز شد ، بی بی خاتون اومد داخل ، بی بی پیر و گیس سفیده کوچه ست ، و بیش از حد انتظار برام احترام قایله ، بی بی دکتر آورده
دکتر بعد معاینه گفت؛
اینکه چیزیش نیست!... خیلی هم حالش خوبه ، هم فشارش خوبه ، هم ضربان قلبش ، همه چیزش ایده آل هست.
دکتر لحظه ی ترک خانه به یکباره بی انکه کسی صدایش کرده باشه ، از جایش پرید و برگشت گفت؛
بله؟ جانم؟ چی فرمودید؟ و راه افتاد تمام طول حیاط خانه رو پیمود تا دم درب انبار به آرامی قدم های اهسته و پیوسته ای برداشت ، طوری گردنش را متمایل به درب انبار کج کرده بود و سرش را به مفهوم تایید تکان میداد که گویی در حال همکلامی با شخصی ست . ...
من نگاهم به نگاه بی بی گره ی کوری خورد ، یه نگاه به انبار ته حیاط انداختیم و به دکتر خیره ماندیم که با درب نیمه باز انباری مشغول حرف زدن است...
بی بی پرسید ؛ مگه کی توی انباره اقا شهروز؟
_،نمیدونم بی بی خاتون ، منم پیش پای شما اومدم
دکتر حرفایش تمام شد و سریع از انتهای باغ کوچک ته خانه به جلوی ایوان رسید و از کنار خانم کوکبی به حالت عجیبی رد شد ، و بجای آنکه خط مستقیمی از ته حیاط تا جلوی درب را بپیماید ، مسیرش را طوری انحنا داد که گویی چیزی سر راهش قرار دارد و ما قادر به دیدنش نیستیم... آمنه که کمی شیرین میزند و بعبارتی کارهای نسنجیده را به سرحد کمال رسانیده با یک سینی و لیوان های شربت بسیار از پستوی خانه ظاهر شد ، با پایی مریض و قدم های لنگ لنگان ، نیمی از شربت ها درون سینی سرریز شده بود ، رو به اقای دکتر گفت
ا وای تشریف داشتید حالا ، تازه براتون شربت اوردم
دکتر نگاهم نکرد و با لحن مخصوصی که ویژه ی پزشکان بی اعصاب است گفت
نه. ممنون جانم ، میل ندارم ، لطفا بهشون بگید جلوی مادرتون رو خلوت کنن تا اکسیژن بهشون برسه ، خدا نگهدار...
باز من و بی بی خاتون نگاهی به یکدیگر و سپس به خانم کوکبی انداختیم ، اما حتی یک مگس هم دور و برش نیست ، پس چرا دکتر چنین حرفی زد؟
از همه بدتر ، آمنه بود که خودش یک به یک شربت ها را سر میکشید و با چیز نامعلومی اختلاط میکرد ، گویی داشت پیغام دکتر را میرساند ،
دکتر بی خداحافظی و هراسان امد توی کوچه و لحظه ای پشتش رو نگاه کرد ، و چشم در چشم من شد ، ترس و شوکه شدگی از نگاهش معلوم بود...
با بی بی خاتون تا وسط بن بست و خانه ی درخت پیر انجیر همقدم شدم ، بی بی پرسید
شهروز خوشگله ، تو نمیخای چیزی رو بهم بگی؟
_چه چیزی بی بی خاتون؟
نمیدونم ، اما تو زیادی میفهمی ، پس بگو ببینم چه خبره؟
_ بی بی چجوری بگم بهتون ، یه چیزایی هست ولی .....
ولی چی؟
_ولی خودمم مطمین نیستم. پریروز که اومده بودم اینجا تا کرایه خونه رو بگیرم ، رفتم روی ایوان نشستم ، کوکبی برام چای اورد ، بعد وسط حرفاش ، یهو مادر و دختر ، همزمان از جاشون بلند میشدن و دست به سینه یه چیزایی میگفتن ، منم به حدی جا خورده بودم که الکی از جام بلند میشدم و دست به سینه وامیستادم.... از بس هول شده بودم که استکان چای رو موقع خداحافظی با خودم برداشتم اوردم بیرون ، دوباره برگشتم و از لای درب بازه کوچه ، استکان رو گذاشتم توی حیاط.... بی بی چرا جیغ میزنه کوکبی؟
والاااا. میگه که اونها بهش گفتند که امشب میمیره ،
_ اونها؟؟ اونا دیگه کی هستند؟
والا منم نمیدونم چرا کوکبی سر پیری خول شده. ...
_ راستی بی بی خاتون ، کوکبی دیروز تعریف کرد که یه روز صبح از خواب پاشده و دیده کف دست امنه رو نیمه شب حنا گذاشتند... و آمنه هم یه نعلبکی اورد و کلید کرد ک روح اقای صیقلانی رو احضار کنه ، ولی من از خجالت اب شدم ، چون معلوم بود ک اینکاره نیست...
و پا شدم اومدم
شهروز امروز و الان چرا اومده بودی اینجا؟
والا میخواستم بهش بگم که وامش در اومد و یک میلیون واریز شد و من هم یک میلیون رو چون کارت عابرش پیش بود براش از خودپرداز گرفتم و الان توی جیبمه. اینااا. اما دیدم شرایط مناسب نیست دیگه نگفتم بهش... اصلا دروغ چرااا ، بی بی پاک یادم رفته بود که چرا اومدم اینجا. تا بخوام بهش بگم...
اون شب خانم کوکبی مرد یعنی فوت شد
- یک میلیون خرج کفن و دفنش شد.
تمام حکایت عین حقیقته. روحش شاد مرحومه ربابه دونده پادو ، ملقب به خانم سادات محمدی.
یادش گرامی .
Very good story nice