داستان نویسی

رمان عاشقانه جدید ، داستان کوتاه، داستان بلند،داستان نویسی خلاق،آموزش نویسندگی خلاق، از شهروز براری صیقلانی ،شین براری

داستان نویسی

رمان عاشقانه جدید ، داستان کوتاه، داستان بلند،داستان نویسی خلاق،آموزش نویسندگی خلاق، از شهروز براری صیقلانی ،شین براری

داستان نویسی

رمان
داستان کوتاه
داستان بلند
مجلات و ماهنامه الکترونیکی چوک
دوفصلنامه ادبیات داستانی فارسی به رایگان.
فهیمه رحیمی
مریم ریاحی
صادق هدایت
مرتضی مودب پور .
ماندانا معینی
داستان های مجازی
شین براری
شهروز براری صیقلانی
#شین-براری

آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۳ آبان ۰۲، ۰۷:۳۸ - ahmad
    مرسی
نویسندگان

برشی از یک کتاب

پنجشنبه, ۱۹ آبان ۱۴۰۱، ۰۷:۴۳ ق.ظ
موهام رو دو گوشی میبندی نمیتونم درست برفامو‌ بزنم بهش .....
_ چی؟ برفاتو؟ مگه قراره برف بازی کنی؟ هنوز تا برف بازی خیلی مونده ‌ . الان وسط پاییز هستیم ‌ ، تو برو حرفاتو بزن بهش ببینیم تحویلت میگیره یا نه !؟...

منظورم همون بود ‌ . ببین موهام رو دو گوشی نبند بابایی . همش تمرگوزم‌ رو از دست میدم و کلمه ها رو غلط میگم . . اینجوری نمیشه که بشه ها.... از من گفتن بود . حالا خود دانی بابایی جون

_ تمرگوز‌ نه. تمرکز . خیلی کلکی ناقلا . از قصد کلمه ها غلط میگی که فکر کنم بخاطر دو گوشی بستن موهات اینجوری میشه. باشه من تسلیم . بیا بازش کنم .

بابایی خیلی خوبی . مرسی . بابایی تا حالا روی دیوار راه رفتی ؟ البته الان که نه . منظورم وقتایی هست که مثلا داری صورتت رو اصلاح میکنی و مثلا.... مثلا یهو وسط کار تیغ بشکنه ‌ ، بعدددد‌ مثلا تو هم اتفاقی نصف سبیل هات رو زده باشی ، و نصفش رو نه . اون وقت مثلا اگر بخوای روی دیوار راه بری ، میتونی ، یا نمیتونی . تو اینو اول به من جواب بده
میتونی ؟ میتونی ‌ . تو میتونی . درسته نه؟..


_ ای بیشرف ، شیطون بلا ، مگه من گربه ام که نصف سبیل هام نباشه تعادلم به هم بخوره !..

خخخ از کجا فهمیدی . آخه توی مهدکودک یه گربه هست ابله بعدددد‌
_ ابله یعنی چی ، ابلق . خب بگو

اررره‌ همونی که خودت میگی درسته . ابلق . بعددد‌ این خانم معلم میگه اگه گربه ها سبیل نداشتن روی دیوار نمیتونستن راه برن . درست میگه ؟.. من گفتم پدرم سبیل داره ولی وقتی هم که نداره اگه بخواد روی دیوار راه بره میتونه بره‌. پدرم خیلی زرنگه‌. بعد خانم معلم خندید . گفت نبایستی پدرت رو با گربه مباحثه کنی ...
_ مباحثه یعنی چه ؟ باید بگی مقایسه . خب الان که موهات بازه . پس چرا باز کلمه ها رو اشتباهی میگی؟

راست میگیااا حواسم پرتاب شده بود یه لحظه خخخخ
_ حواست پرت شده بود . نه پرتاب .

آره همونی که تو میگی درسته . خخخ .

_ خب انگار داره میادش ، آره خودشه ، یادت که هست باید چی بگی بهش . برو من همین جا وا میستم نگاه میکنم . هول نشو . آروم حرف بزن ‌ و با لبخند . محترمانه و قشنگ . اگر کلمات رو فراموش کردی ایراد نداره . من ناراحت نمیشم از دستت . اگر واکنش خوب نشون نداد ایراد نداره ‌ . تو بغلش کن و دستش رو بوسه بزن بیا سمت خودم . و دو تایی میریم اول خرید بعد خونه . خوبه ؟ .

آره بابایی خوبه . چرا چشمات اشک داره یهو . گریه میکنی . ؟...
_ نه ، دخترم . چشمام خودش اشک اومد ‌ . برو تا دیر نشده .

باشد . آروم برم . یا له له کنان؟.

_ فرقی نداره . فقط زود باش .

باشد .
.
.
.
درود .. خانم خوشگله با شما هستم . من اینجام . ایناش . . من اسمم آناهیتا هست . بچه نیستم . شش سالمه . خیلی هم دختر خوبی هستم . همه میگن . ... مرسی خوبم. مرسی ، شما هم خوشگلی ‌ . چی؟ چشمام؟ مرسی ، چشمای شما هم خوشگله . بابام میگه چشمام به مادربزرگم رفته ‌ . بابام اونجا واستاده ‌ . اوناهاش‌ . اونی که قدش بلنده ‌ . موهاش بلندتر. پوتین هاش رو تازه خریده . این حرفا چیه دارم میگم . آهان یادم اومد . من باید یه چیزی بگم به شما . الان میگم . یه لحظه واستید آب دهنم رو قورت بدم . من آنا هستم . بعد اونم پدرم. من مادرم رفته سفر . از اولش هم نبود . خیلی وقته سفر دوره. برنمیگرده ، ولی بابا میگه ما هم یه وقتی میریم پیشش . اما یه جای دیگه که آدمک نداره . بعددد‌ مثلا .... الان یادم میاد . چی باید بگم. آهان یادم اومد . بعددد‌ بابام هم مث من از اولش مامانش‌ نبود . یعنی بود . ولی پیشش نبود ‌ . بعددد‌ بابام مامانش رو میشناسه . ولی مامانش نمیدونه که پسرش کیه . بعد . مثلا ... الان میگم باقی اش رو . یه نفس بکشم. هول شدم آخه. خخخ . الان دارم میگم . بعدااا‌ من باید .... چی باید میگفتم ... یادم رفت که . ... بعدددد‌ مثلا ،‌.... وای بازم یادم رفته . .... آهان شما نوه خوشگل مث من نمی خواین ؟... مث من خانم و خوشگل . خانم.... من نوه شما هستم. اگر شما نتونستی مادری کنی واسه بابام ، در عوض یه فرصت الان به شما میدم که در عوض مادر بزرگ بچه اش باشید . چرا گریه میکنید باید خوشحال می‌شدید نه اینکه گریه . خانم .... خانم.... کجا میرید .... خب باشد . لااقل خداحافظی می‌کردید. بهتر . الان بجاش میرم با بابام خرید . کلی عروسک میخرم . آخ جووون‌...


(چرا ؟...) (شاید نباید به آدمها فرصت دوباره بخشید ، شاید نباید اونها رو بخشید ، و من در اشتباهم. اسیر تصورات غلط . تصور می‌کردم در جبران فرصت ناب زندگانی که بخشیده بودی به من ، می تونم تمام عمر نبودنت رو فراموش کنم ، و طوری رفتار کنم که انگار هیچ گلایه ای ندارم. خب من هیچ ، حتی واسه بچه شش ساله هم نخواستی مادربزرگ باشی . این عجیبه . بقول خانم انصاری که می‌گفت؛ کسی که نخواسته برای نوزاد یکروزه ی خودش مادری کنه ، هرگز واسه دختربچه ی شش ساله هم مادربزرگی نمیکنه . ولی من گفته بودم که زمان آدمها رو تغییر میده و نباید قضاوت غلط کرد . اصلا قضاوت غلطه . ما چه میدونیم در چه شرایطی بوده در سی و سه سال پیش ‌ . شاید ناچار بوده . شاید .... هزار تا اما و اگر ‌ . ولی این نیست بخدا رسمش . غمگینم ، خودروی شما جایی پارک بود که من ناخواسته مسیر خروجش رو بسته بودم ، و شما چشم انتظار رسیدن راننده خودروی بیشعوری که بد جایی پارک کرده بود اطراف رو با نگاهت شخم میزدی ، و من و آنا سمتت اومدیم ، خیال کردی سمت شما میایم ؟.. نخیر ، لطفا یه مقدار کنار برید درب خودرو بهتون نگیره . اون راننده بی‌شعور بنده هستم . نمیدونم چرا توی مسیر این جمله رو گفتم ؛ یه عروسک خوب و خوشگل و گرون میتونه از یه مادربزرگ بد ، بهتر باشه . مگه نه ؟..
آررره‌ بابایی . بهترتره که بزرگ هم باشه . تا شب ها که شبکاری بشه پشتش قائم شد یا که بغلش کرد خوابید .

_ به نظرم شبهایی که شبکارم ، آنا با ترس می خوابه ‌. دقیق عین خودم و شش سالگی هام . تاریخ تکرار میشه ؟..

آره بابایی تاریک تاریخ میشه ‌
_ چی؟ چرا این حرفو زدی؟

خب خودت الان داشتی اینو میگفتی ‌ . مگه نگفتی؟
_ چرا ولی توی دلم گفتم .

خب آخه من شنفتم . نکنه منم توی دلتم !... خخخخ فکررر‌ کن . چه عالی مگه نه....‌

_چی ؟

خب معلومه دیگه . یه عروسک گنده و پشمالو . از این خرس ها هست که ولنتانک‌ به هم هدیه میدن . از اونا ....

_چی؟ ولنتانک؟ ولنتانک‌ دیگه چه کوفتیه ؟

واای ‌ بابایی تو هم که هیچی بلد نیستی . آبروی آدم میره . ولنتانک‌ یه جور تانک باید باشه که ول هست . و .... خب نمیدونم ربطش به عروسک خرسی و شکلات چیه ‌. ولی باید اون روز به هم کادو و هدیه های خوشگل و خوشمزه بدن . حالا دقیق نمیدونم ولنتانک‌ چه شکلیه‌. ولی از خاله آتوسا میپرسم بهت میگم ‌ . .
_ کی؟ خاله آتوسا ؟ کی هست حالا ؟....

این خانمه که اومده مهدکودک و سطل زباله ها رو خالی میکنه و جاروب میزنه . خاله آتوسا دیگه . مگه بهت نگفتم؟.. آخه اون خاله بد اخلاقه رفت و بجاش یه خاله ریزه اومد . خاله آتوسا . این یکی کفش هام رو بهم کمک میکنه تا بپوشم . بعد ولی خانم مدیر بهش گفت که چرا عروسک خرسی گنده اش رو آورده مهدکودک . بعد اون گفت آخه هدیه ولنتانک‌ بوده . و خانم مدیر گفت ولنتاین . نه ولنتانک‌ . ولی من که برام مهم نیست . منم فردا عروسکم رو میبرم مهد و میگم هدیه ولتانک‌ هست و بابایی بجای مامان بزرگم واسه من خریده . بابایی ماشین بابای ملیکا مث ماشین مامان بزرگ سقف داشت
_ خب همه دارن .
میدونم ، ولی باز نمیشه . ثابته . ملیکا گفتش که باباش میگه آدم باید یا دزد باشه یا نزول خور که ماشینش کروک باشه . بعدشم کدوم آدم عاقلی توی شهر بارونی ماشین کروکی می‌خره ‌ ..... خب حالا یعنی پس تو ..... یعنی من مثلا بعدااا‌ مثلا یهویی ، مثلا .... اصلا یادم رفت چی میخواستم بپرسم بابایی.... .
_ تو باید میگفتی خودرو واسه بابام نیست ، امانت هستش . و ما خودرو نداریم .

یعنی دروغ میگفتم .... ؟.. وا وا... وای... ناخن بلند ، دستای کثیف.... صورت کثیف .... وای‌ وایو‌ وای‌... واویلا..... آها یادم اومد بریم خونه ی خاله لیلا ؟... .
_ خاله لیلا کیه؟ آناهیتا تو هم یه چیزیت‌ میشه ها... آدم به هرکسی نمیگه خاله ‌ . آدم خونه ی هرکسی نمیره . آدم فقط با خانواده خودش رفت و آمد داره و دوستان نزدیک . همین و بس .

خب آخه.... پس چرا ما نداریم؟... .
_ ما داریم ، ولی‌.‌‌‌... خب .... به نظرت عروسک بزرگ بهتره یا سرامیکی ؟ از اونایی که لباس عروس تن دارن و یکی داری اما افتاد گردنش شکست ، سرش خورد شد ، و با هم چسب زدیم ... یادت هست که!... .
آره، آره ، خوب یادمه ، دست هاش سالم بودن ولی سر نداشت ‌ . چسب زدی و نگه داشتی تا سرش نیفته‌ ولی دستت چسبید بهش و خندیدیم ، یادمه. اصلا چی شدش یهو؟... کجاست؟ . انبار یا بالکن؟...
_ صدای موسیقی رو زیاد میکنم ، ترانه ی زیبایی به نظرم اومد . یادم باشه برم ترانه سرای این قطعه رو جستجو کنم و ببینم کی بوده . شاه بیت‌ با صدای مسیح و آرش ای پی . آناهیتا میدونی این کیه الان داره میخونه ؟.. .
نوچ ....
_ چندی قبل کنسرت کی رفته بودیم شب ؟... همونی که یه ترانه گیلکی بدون آهنگ هم خوندش ‌ ، همونی که ...
آره آره همون شب که ملیکا اینا هم برده بودیم با خودمون رو میگی ‌ . یادمه . ملیکا لاک قرمز زده بود ، ولی مامانش براش زده بود ، تو هم که پاک آبروی ما رو بردی ‌ . آخه چرا بلد نیستی ناخن منو لاک بزنی . خجالت کشیدم ، واسه ملیکا خوشگل شده بود ، واسه من گریه دار و غمناک . آخرش هم گریه کردم . ولی چون رفتم اون دستشویی گریه کردم کسی نفهمید . واقعا که .... بابایی نهار چی میخوریم ؟..‌ بریم اونجا که صندلی هاش بلنده ، آخه اونجا مهربون تره . اون خانمه که پول میگیره میزاره توی کشو و دستگاه میگه دیرینگ از من اسمم رو پرسیده بود اینبار ‌ . اونجایی که دستگاه بلک جک داره . و من قدم نمیرسه به دسته هاش ‌ .
_ کمربند خودت رو ببند ، ترمز میکنم سرت نخوره به داشبورد ‌ . موهات رو هم جمع جور کن . اینجوری شبیه خواهر تارزان شدی ‌ ‌

خب آخه اگه دو گوشی ببندم شبیه خواهر میکی موز میشم بابایی ‌.... بابایی مثلا بعدا یه چیزی مثلا بپرسم بعداااا‌.... .
_باشد بعدا بپرس.
خب آخه از کجا باید بفهمم بعدا یعنی چه زمانی ؟.... اگه یادم بره یهو چی؟... خب مثلا اگه بعدا ، الان بپرسم بجای بعدا ، بهتر تر نیست؟.. .
_ آنا چرا اینقدر از کلمه های بعدا ، و مثلا استفاده میکنی توی حرفات . ...‌

خب مثلا اگه بعدا کمتر بگم بهتر تره ؟.‌‌ .
_اوهوم
بپرسم ؟.
_ اوهوم
بابایی چرا بابای بچه ها مث بابا ها هستن ولی تو شبیه اونا نیستی ؟.‌‌ ...
_ خب مثلا چطوری باشم که شبیه اونها باشم ‌ . بگو ببینم .‌‌‌ ....
خب آخه اونا بد عنق ، ترسناک و بد اخلاق هستن ، همه لباس کار و رنگی و یا سیمانی یا گچی تن دارن ، کفش هاشون خاکی و چند تا نون بربری دست میگیرن و بین راه بچه شون رو از مهد بر میدارن میبرن. حتی بابای محدثه یکی از چشماش نیست . یعنی نمیبینه . محدثه میگفت که باباش محیط بان هست و خرس بهش حمله کرده . بعد من بهش گفتم که بابام میتونه یه دونه چشم تازه و رنگی و سالم براش جور کنه ، ولی بستگی به گروه خونی اش داره، بعدددد همه خندیدن چون باز خیال کردن که من دروغ میگم . بعددد‌ بابای همه بچه های مهد موهاشون کوتاه هست ، و مامان هاشون هم توی فریزر زندگی نمیکنن ، بلکه یخ هاشون آب شده و راه میرن و حرف میزنن ‌ و حتی آشپزی میکنن ، ولی من .....
.
_ خب اونها زحمتکش هستن . و این خیلی زیباست . باید به همه کارگر ها احترام گذاشت . اونها بچه شون و خانواده شون رو خیلی دوست دارن . و خب لباس کار تن دارن . اینکه بد نیست . خیلی قابل تقدیر و احترامه . اونها خیلی باغیرت هستن چون بچه شون رو بهترین جای ممکن ثبت نام کردن و صبح تا شب زحمت میکشن تا از پس هزینه ها بر بیان .

خب پس واسه تو کجاست ؟ .
_ چی؟
لباس کار های کثیف ‌
_ خب هرکسی یه شغلی داره دیگه . تن پوش مختص با شغلش رو تن میکنه ‌ . ....

خب آخه میدونی چیه بابایی...‌
_ چیه ؟
خانم معلم توی کلاس شغل بابای همه رو پرسید. و من نمیدونستم شغل بابام چیه ‌ . بعد ولی مثلا یکمی توضیح دادم براشون ....
_ چی؟؟؟؟... چیکار کردی ی ی،،،؟ چی گفتی ؟؟؟...
وااا چرا یهو اینجوری شدی ، من که چیز خاصی نگفتم ‌ ... اونجا هم تا توضیح دادم براشون یهو خانم مدیر آب پرید توی گلوش و داشت خفه می‌شد، و رنگ خانم معلم سرخ شد ، آبدارچی و خاله آتوسا شکلک در میاوردن برام که دیگه بیشتر توضیح ندم ‌ . و من نفهمیدم چی شده یهو همه چشماشون درشت شده بود ‌ از تعجب ‌ . مثلا بعدا دیگه هیچ کس با من دوست نشد توی مهدکودک ‌ . فقط ملیکا باهام دوست موند . حتی یکی ازم پرسید که آیا بابام میتونه بابابزرگش‌ را زنده کنه یا نه؟... منم گفتم که خب معلومه که نمیتونه . اگه بلد بود اول از همه مادرم رو از توی فریزر در می‌آورد و زنده میکرد. بعدددد......

" میکوبم روی ترمز ، تازه یادم اومد که موقع خروج از کوچه ی مهدکودک خودروی کلانتری آژیر کشان از کنارمون رد شد و سمت مهدکودک رفت ، از دست برقضا قبلش خیلی هم معطل کرده بودن موقع کفش پوشیدن آناهیتا ، و همگی استرس داشتن ، لابد منتظره رسیدن پلیس بودن به گمانم ‌ ، شاید .... "

چرا ترمز کردی بابایی ، ما که هنوز نرسیدیم.... .
_ آناهیتا تو راجع به شغل من چی گفتی مگه ؟ مگه بهت نگفته بودم نباید حرفی بزنی . چرا توضیح دادی . حالا چیا گفتی ؟... زود باش بگو ببینم .

خب گفتم بابام خرید و فروش میکنه . بعد خانم معلم پرسید چی خرید فروش میکنه ؟... خونه ؟ ماشین ؟ طلا؟ میوه ؟ چی؟ گفتم نمیدونم ولی گروه خونی های oمثبت قیمت هاش فرق داره و ب منفی ارزون تر . بعد هم مثلا‌‌‌.... همین بخدا ، دیگه چیزی نگفتم . یعنی یکمی بیشتر گفتم . همین بخدا . بعد خانم مدیر گفت به بچه ها که بابای آناهیتا دکتره .
ولی من گفتم نه . دکتر نیست. ولی آدمای مریض رو کمک میکنه تا یه دونه جدید تر داشته باشن . یکی قلب یکی کلیه ، یکی قرنیه چشم ، یکی .... همین بخدا ‌ . ....
_ خب.... بعد.....
بعد مثلا دیگه .... خانم مدیر گفت بابای آناهیتا جراح هست بچه ها . و من گفتم نه . بابا جراح نیست . با تلفن خرید فروش میکنه . حتی آدم کامل هم دارن . مثلا یکی بچه دار نمیشه بهشون یه بچه کوچیک میفروشه تا بچه خانواده داشته باشه و خوشحال باشه ‌ . و اون خریدار هم خوشحال باشه . بعد ملیکا پرسید که پس پدر مادر واقعی بچه چی؟ اونها هم خوشحال میشن ؟ چطوری بچه خودشون رو میفروشن . مگه بچه هم فروشی میشه ‌..؟.. بابایی اونا خیال کردن من دروغ میگم. باور نکردن . میشه بهشون بگی من دروغگو نیستم ‌ . .... بابایی شبها میری سر کار تا یه کلیه جدید بیاری توی فریزر بزاری واسه مشتری بعدی ، من میترسم که نکنه بر نگردی ، میترسم که نکنه منو هم فروخته باشی .... میشه منم باهات بیام؟.. قول میدم دختر خوبی باشم ، شیطونی نکنم . یه گوشه بشینم . قول میدم ، قول راست راستکی ...‌ .. بابایی چیه؟ چرا خشک‌ت‌ زده . چرا اینجوری نگاه میکنی . یه چیزی بگو . خب ببخشید . خب من که .... خب مثلا میشه بریم نهار بعد عروسک هم نمیخوام . تو رو خدا نگو که باز باید خونه مون رو عوض کنیم و فرار کنیم. بخدا خسته شدم . هربار یکی از عروسک هام گم میشن‌ . آخرین بار دست عروسک سرامیکی گم شد ، از عروسک دیگه جدا کردم چسبوندم بهش ‌ . ولی نچسبید و منم از بالکن پرت کردمش پایین ‌ . ولی نگاه کردم دیدم هنوز پاهاش سالمه. گفتم شاید بعدا بدرد بخوره و برداشتم گذاشتم توی فریزر . پیش مامانم . کار خوبی کردم نه؟...‌‌‌‌‌‌...
_ آره ، دخترم . ایراد نداره . دیگه تکرار نشه اما . از این به بعد بگو بابام دلال هست . اگه گفتن دلال چی ؟!... بگو وسایل پزشکی و جراحی . همین . دیگه هیچ توضیح نده ‌ . چون مجبور میشیم باز خونه مون رو عوض کنیم . .....

قسمت هایی از یک اثر را خواندید که مجوز چاپ نگرفت .
بقلم شین براری بود. و داستان بلند محسوب میشه با ۲۴۰ صفحه
  • ۰۱/۰۸/۱۹
  • @admin

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی