برشی از یک کتاب
پنجشنبه, ۱۹ آبان ۱۴۰۱، ۰۷:۴۳ ق.ظ
موهام رو دو گوشی میبندی نمیتونم درست برفامو بزنم بهش .....
_ چی؟ برفاتو؟ مگه قراره برف بازی کنی؟ هنوز تا برف بازی خیلی مونده . الان وسط پاییز هستیم ، تو برو حرفاتو بزن بهش ببینیم تحویلت میگیره یا نه !؟...
منظورم همون بود . ببین موهام رو دو گوشی نبند بابایی . همش تمرگوزم رو از دست میدم و کلمه ها رو غلط میگم . . اینجوری نمیشه که بشه ها.... از من گفتن بود . حالا خود دانی بابایی جون
_ تمرگوز نه. تمرکز . خیلی کلکی ناقلا . از قصد کلمه ها غلط میگی که فکر کنم بخاطر دو گوشی بستن موهات اینجوری میشه. باشه من تسلیم . بیا بازش کنم .
بابایی خیلی خوبی . مرسی . بابایی تا حالا روی دیوار راه رفتی ؟ البته الان که نه . منظورم وقتایی هست که مثلا داری صورتت رو اصلاح میکنی و مثلا.... مثلا یهو وسط کار تیغ بشکنه ، بعدددد مثلا تو هم اتفاقی نصف سبیل هات رو زده باشی ، و نصفش رو نه . اون وقت مثلا اگر بخوای روی دیوار راه بری ، میتونی ، یا نمیتونی . تو اینو اول به من جواب بده
میتونی ؟ میتونی . تو میتونی . درسته نه؟..
_ ای بیشرف ، شیطون بلا ، مگه من گربه ام که نصف سبیل هام نباشه تعادلم به هم بخوره !..
خخخ از کجا فهمیدی . آخه توی مهدکودک یه گربه هست ابله بعدددد
_ ابله یعنی چی ، ابلق . خب بگو
اررره همونی که خودت میگی درسته . ابلق . بعددد این خانم معلم میگه اگه گربه ها سبیل نداشتن روی دیوار نمیتونستن راه برن . درست میگه ؟.. من گفتم پدرم سبیل داره ولی وقتی هم که نداره اگه بخواد روی دیوار راه بره میتونه بره. پدرم خیلی زرنگه. بعد خانم معلم خندید . گفت نبایستی پدرت رو با گربه مباحثه کنی ...
_ مباحثه یعنی چه ؟ باید بگی مقایسه . خب الان که موهات بازه . پس چرا باز کلمه ها رو اشتباهی میگی؟
راست میگیااا حواسم پرتاب شده بود یه لحظه خخخخ
_ حواست پرت شده بود . نه پرتاب .
آره همونی که تو میگی درسته . خخخ .
_ خب انگار داره میادش ، آره خودشه ، یادت که هست باید چی بگی بهش . برو من همین جا وا میستم نگاه میکنم . هول نشو . آروم حرف بزن و با لبخند . محترمانه و قشنگ . اگر کلمات رو فراموش کردی ایراد نداره . من ناراحت نمیشم از دستت . اگر واکنش خوب نشون نداد ایراد نداره . تو بغلش کن و دستش رو بوسه بزن بیا سمت خودم . و دو تایی میریم اول خرید بعد خونه . خوبه ؟ .
آره بابایی خوبه . چرا چشمات اشک داره یهو . گریه میکنی . ؟...
_ نه ، دخترم . چشمام خودش اشک اومد . برو تا دیر نشده .
باشد . آروم برم . یا له له کنان؟.
_ فرقی نداره . فقط زود باش .
باشد .
.
.
.
درود .. خانم خوشگله با شما هستم . من اینجام . ایناش . . من اسمم آناهیتا هست . بچه نیستم . شش سالمه . خیلی هم دختر خوبی هستم . همه میگن . ... مرسی خوبم. مرسی ، شما هم خوشگلی . چی؟ چشمام؟ مرسی ، چشمای شما هم خوشگله . بابام میگه چشمام به مادربزرگم رفته . بابام اونجا واستاده . اوناهاش . اونی که قدش بلنده . موهاش بلندتر. پوتین هاش رو تازه خریده . این حرفا چیه دارم میگم . آهان یادم اومد . من باید یه چیزی بگم به شما . الان میگم . یه لحظه واستید آب دهنم رو قورت بدم . من آنا هستم . بعد اونم پدرم. من مادرم رفته سفر . از اولش هم نبود . خیلی وقته سفر دوره. برنمیگرده ، ولی بابا میگه ما هم یه وقتی میریم پیشش . اما یه جای دیگه که آدمک نداره . بعددد مثلا .... الان یادم میاد . چی باید بگم. آهان یادم اومد . بعددد بابام هم مث من از اولش مامانش نبود . یعنی بود . ولی پیشش نبود . بعددد بابام مامانش رو میشناسه . ولی مامانش نمیدونه که پسرش کیه . بعد . مثلا ... الان میگم باقی اش رو . یه نفس بکشم. هول شدم آخه. خخخ . الان دارم میگم . بعدااا من باید .... چی باید میگفتم ... یادم رفت که . ... بعدددد مثلا ،.... وای بازم یادم رفته . .... آهان شما نوه خوشگل مث من نمی خواین ؟... مث من خانم و خوشگل . خانم.... من نوه شما هستم. اگر شما نتونستی مادری کنی واسه بابام ، در عوض یه فرصت الان به شما میدم که در عوض مادر بزرگ بچه اش باشید . چرا گریه میکنید باید خوشحال میشدید نه اینکه گریه . خانم .... خانم.... کجا میرید .... خب باشد . لااقل خداحافظی میکردید. بهتر . الان بجاش میرم با بابام خرید . کلی عروسک میخرم . آخ جووون...
(چرا ؟...) (شاید نباید به آدمها فرصت دوباره بخشید ، شاید نباید اونها رو بخشید ، و من در اشتباهم. اسیر تصورات غلط . تصور میکردم در جبران فرصت ناب زندگانی که بخشیده بودی به من ، می تونم تمام عمر نبودنت رو فراموش کنم ، و طوری رفتار کنم که انگار هیچ گلایه ای ندارم. خب من هیچ ، حتی واسه بچه شش ساله هم نخواستی مادربزرگ باشی . این عجیبه . بقول خانم انصاری که میگفت؛ کسی که نخواسته برای نوزاد یکروزه ی خودش مادری کنه ، هرگز واسه دختربچه ی شش ساله هم مادربزرگی نمیکنه . ولی من گفته بودم که زمان آدمها رو تغییر میده و نباید قضاوت غلط کرد . اصلا قضاوت غلطه . ما چه میدونیم در چه شرایطی بوده در سی و سه سال پیش . شاید ناچار بوده . شاید .... هزار تا اما و اگر . ولی این نیست بخدا رسمش . غمگینم ، خودروی شما جایی پارک بود که من ناخواسته مسیر خروجش رو بسته بودم ، و شما چشم انتظار رسیدن راننده خودروی بیشعوری که بد جایی پارک کرده بود اطراف رو با نگاهت شخم میزدی ، و من و آنا سمتت اومدیم ، خیال کردی سمت شما میایم ؟.. نخیر ، لطفا یه مقدار کنار برید درب خودرو بهتون نگیره . اون راننده بیشعور بنده هستم . نمیدونم چرا توی مسیر این جمله رو گفتم ؛ یه عروسک خوب و خوشگل و گرون میتونه از یه مادربزرگ بد ، بهتر باشه . مگه نه ؟..
آررره بابایی . بهترتره که بزرگ هم باشه . تا شب ها که شبکاری بشه پشتش قائم شد یا که بغلش کرد خوابید .
_ به نظرم شبهایی که شبکارم ، آنا با ترس می خوابه . دقیق عین خودم و شش سالگی هام . تاریخ تکرار میشه ؟..
آره بابایی تاریک تاریخ میشه
_ چی؟ چرا این حرفو زدی؟
خب خودت الان داشتی اینو میگفتی . مگه نگفتی؟
_ چرا ولی توی دلم گفتم .
خب آخه من شنفتم . نکنه منم توی دلتم !... خخخخ فکررر کن . چه عالی مگه نه....
_چی ؟
خب معلومه دیگه . یه عروسک گنده و پشمالو . از این خرس ها هست که ولنتانک به هم هدیه میدن . از اونا ....
_چی؟ ولنتانک؟ ولنتانک دیگه چه کوفتیه ؟
واای بابایی تو هم که هیچی بلد نیستی . آبروی آدم میره . ولنتانک یه جور تانک باید باشه که ول هست . و .... خب نمیدونم ربطش به عروسک خرسی و شکلات چیه . ولی باید اون روز به هم کادو و هدیه های خوشگل و خوشمزه بدن . حالا دقیق نمیدونم ولنتانک چه شکلیه. ولی از خاله آتوسا میپرسم بهت میگم . .
_ کی؟ خاله آتوسا ؟ کی هست حالا ؟....
این خانمه که اومده مهدکودک و سطل زباله ها رو خالی میکنه و جاروب میزنه . خاله آتوسا دیگه . مگه بهت نگفتم؟.. آخه اون خاله بد اخلاقه رفت و بجاش یه خاله ریزه اومد . خاله آتوسا . این یکی کفش هام رو بهم کمک میکنه تا بپوشم . بعد ولی خانم مدیر بهش گفت که چرا عروسک خرسی گنده اش رو آورده مهدکودک . بعد اون گفت آخه هدیه ولنتانک بوده . و خانم مدیر گفت ولنتاین . نه ولنتانک . ولی من که برام مهم نیست . منم فردا عروسکم رو میبرم مهد و میگم هدیه ولتانک هست و بابایی بجای مامان بزرگم واسه من خریده . بابایی ماشین بابای ملیکا مث ماشین مامان بزرگ سقف داشت
_ خب همه دارن .
میدونم ، ولی باز نمیشه . ثابته . ملیکا گفتش که باباش میگه آدم باید یا دزد باشه یا نزول خور که ماشینش کروک باشه . بعدشم کدوم آدم عاقلی توی شهر بارونی ماشین کروکی میخره ..... خب حالا یعنی پس تو ..... یعنی من مثلا بعدااا مثلا یهویی ، مثلا .... اصلا یادم رفت چی میخواستم بپرسم بابایی.... .
_ تو باید میگفتی خودرو واسه بابام نیست ، امانت هستش . و ما خودرو نداریم .
یعنی دروغ میگفتم .... ؟.. وا وا... وای... ناخن بلند ، دستای کثیف.... صورت کثیف .... وای وایو وای... واویلا..... آها یادم اومد بریم خونه ی خاله لیلا ؟... .
_ خاله لیلا کیه؟ آناهیتا تو هم یه چیزیت میشه ها... آدم به هرکسی نمیگه خاله . آدم خونه ی هرکسی نمیره . آدم فقط با خانواده خودش رفت و آمد داره و دوستان نزدیک . همین و بس .
خب آخه.... پس چرا ما نداریم؟... .
_ ما داریم ، ولی.... خب .... به نظرت عروسک بزرگ بهتره یا سرامیکی ؟ از اونایی که لباس عروس تن دارن و یکی داری اما افتاد گردنش شکست ، سرش خورد شد ، و با هم چسب زدیم ... یادت هست که!... .
آره، آره ، خوب یادمه ، دست هاش سالم بودن ولی سر نداشت . چسب زدی و نگه داشتی تا سرش نیفته ولی دستت چسبید بهش و خندیدیم ، یادمه. اصلا چی شدش یهو؟... کجاست؟ . انبار یا بالکن؟...
_ صدای موسیقی رو زیاد میکنم ، ترانه ی زیبایی به نظرم اومد . یادم باشه برم ترانه سرای این قطعه رو جستجو کنم و ببینم کی بوده . شاه بیت با صدای مسیح و آرش ای پی . آناهیتا میدونی این کیه الان داره میخونه ؟.. .
نوچ ....
_ چندی قبل کنسرت کی رفته بودیم شب ؟... همونی که یه ترانه گیلکی بدون آهنگ هم خوندش ، همونی که ...
آره آره همون شب که ملیکا اینا هم برده بودیم با خودمون رو میگی . یادمه . ملیکا لاک قرمز زده بود ، ولی مامانش براش زده بود ، تو هم که پاک آبروی ما رو بردی . آخه چرا بلد نیستی ناخن منو لاک بزنی . خجالت کشیدم ، واسه ملیکا خوشگل شده بود ، واسه من گریه دار و غمناک . آخرش هم گریه کردم . ولی چون رفتم اون دستشویی گریه کردم کسی نفهمید . واقعا که .... بابایی نهار چی میخوریم ؟.. بریم اونجا که صندلی هاش بلنده ، آخه اونجا مهربون تره . اون خانمه که پول میگیره میزاره توی کشو و دستگاه میگه دیرینگ از من اسمم رو پرسیده بود اینبار . اونجایی که دستگاه بلک جک داره . و من قدم نمیرسه به دسته هاش .
_ کمربند خودت رو ببند ، ترمز میکنم سرت نخوره به داشبورد . موهات رو هم جمع جور کن . اینجوری شبیه خواهر تارزان شدی
خب آخه اگه دو گوشی ببندم شبیه خواهر میکی موز میشم بابایی .... بابایی مثلا بعدا یه چیزی مثلا بپرسم بعداااا.... .
_باشد بعدا بپرس.
خب آخه از کجا باید بفهمم بعدا یعنی چه زمانی ؟.... اگه یادم بره یهو چی؟... خب مثلا اگه بعدا ، الان بپرسم بجای بعدا ، بهتر تر نیست؟.. .
_ آنا چرا اینقدر از کلمه های بعدا ، و مثلا استفاده میکنی توی حرفات . ...
خب مثلا اگه بعدا کمتر بگم بهتر تره ؟. .
_اوهوم
بپرسم ؟.
_ اوهوم
بابایی چرا بابای بچه ها مث بابا ها هستن ولی تو شبیه اونا نیستی ؟. ...
_ خب مثلا چطوری باشم که شبیه اونها باشم . بگو ببینم . ....
خب آخه اونا بد عنق ، ترسناک و بد اخلاق هستن ، همه لباس کار و رنگی و یا سیمانی یا گچی تن دارن ، کفش هاشون خاکی و چند تا نون بربری دست میگیرن و بین راه بچه شون رو از مهد بر میدارن میبرن. حتی بابای محدثه یکی از چشماش نیست . یعنی نمیبینه . محدثه میگفت که باباش محیط بان هست و خرس بهش حمله کرده . بعد من بهش گفتم که بابام میتونه یه دونه چشم تازه و رنگی و سالم براش جور کنه ، ولی بستگی به گروه خونی اش داره، بعدددد همه خندیدن چون باز خیال کردن که من دروغ میگم . بعددد بابای همه بچه های مهد موهاشون کوتاه هست ، و مامان هاشون هم توی فریزر زندگی نمیکنن ، بلکه یخ هاشون آب شده و راه میرن و حرف میزنن و حتی آشپزی میکنن ، ولی من .....
.
_ خب اونها زحمتکش هستن . و این خیلی زیباست . باید به همه کارگر ها احترام گذاشت . اونها بچه شون و خانواده شون رو خیلی دوست دارن . و خب لباس کار تن دارن . اینکه بد نیست . خیلی قابل تقدیر و احترامه . اونها خیلی باغیرت هستن چون بچه شون رو بهترین جای ممکن ثبت نام کردن و صبح تا شب زحمت میکشن تا از پس هزینه ها بر بیان .
خب پس واسه تو کجاست ؟ .
_ چی؟
لباس کار های کثیف
_ خب هرکسی یه شغلی داره دیگه . تن پوش مختص با شغلش رو تن میکنه . ....
خب آخه میدونی چیه بابایی...
_ چیه ؟
خانم معلم توی کلاس شغل بابای همه رو پرسید. و من نمیدونستم شغل بابام چیه . بعد ولی مثلا یکمی توضیح دادم براشون ....
_ چی؟؟؟؟... چیکار کردی ی ی،،،؟ چی گفتی ؟؟؟...
وااا چرا یهو اینجوری شدی ، من که چیز خاصی نگفتم ... اونجا هم تا توضیح دادم براشون یهو خانم مدیر آب پرید توی گلوش و داشت خفه میشد، و رنگ خانم معلم سرخ شد ، آبدارچی و خاله آتوسا شکلک در میاوردن برام که دیگه بیشتر توضیح ندم . و من نفهمیدم چی شده یهو همه چشماشون درشت شده بود از تعجب . مثلا بعدا دیگه هیچ کس با من دوست نشد توی مهدکودک . فقط ملیکا باهام دوست موند . حتی یکی ازم پرسید که آیا بابام میتونه بابابزرگش را زنده کنه یا نه؟... منم گفتم که خب معلومه که نمیتونه . اگه بلد بود اول از همه مادرم رو از توی فریزر در میآورد و زنده میکرد. بعدددد......
" میکوبم روی ترمز ، تازه یادم اومد که موقع خروج از کوچه ی مهدکودک خودروی کلانتری آژیر کشان از کنارمون رد شد و سمت مهدکودک رفت ، از دست برقضا قبلش خیلی هم معطل کرده بودن موقع کفش پوشیدن آناهیتا ، و همگی استرس داشتن ، لابد منتظره رسیدن پلیس بودن به گمانم ، شاید .... "
چرا ترمز کردی بابایی ، ما که هنوز نرسیدیم.... .
_ آناهیتا تو راجع به شغل من چی گفتی مگه ؟ مگه بهت نگفته بودم نباید حرفی بزنی . چرا توضیح دادی . حالا چیا گفتی ؟... زود باش بگو ببینم .
خب گفتم بابام خرید و فروش میکنه . بعد خانم معلم پرسید چی خرید فروش میکنه ؟... خونه ؟ ماشین ؟ طلا؟ میوه ؟ چی؟ گفتم نمیدونم ولی گروه خونی های oمثبت قیمت هاش فرق داره و ب منفی ارزون تر . بعد هم مثلا.... همین بخدا ، دیگه چیزی نگفتم . یعنی یکمی بیشتر گفتم . همین بخدا . بعد خانم مدیر گفت به بچه ها که بابای آناهیتا دکتره .
ولی من گفتم نه . دکتر نیست. ولی آدمای مریض رو کمک میکنه تا یه دونه جدید تر داشته باشن . یکی قلب یکی کلیه ، یکی قرنیه چشم ، یکی .... همین بخدا . ....
_ خب.... بعد.....
بعد مثلا دیگه .... خانم مدیر گفت بابای آناهیتا جراح هست بچه ها . و من گفتم نه . بابا جراح نیست . با تلفن خرید فروش میکنه . حتی آدم کامل هم دارن . مثلا یکی بچه دار نمیشه بهشون یه بچه کوچیک میفروشه تا بچه خانواده داشته باشه و خوشحال باشه . و اون خریدار هم خوشحال باشه . بعد ملیکا پرسید که پس پدر مادر واقعی بچه چی؟ اونها هم خوشحال میشن ؟ چطوری بچه خودشون رو میفروشن . مگه بچه هم فروشی میشه ..؟.. بابایی اونا خیال کردن من دروغ میگم. باور نکردن . میشه بهشون بگی من دروغگو نیستم . .... بابایی شبها میری سر کار تا یه کلیه جدید بیاری توی فریزر بزاری واسه مشتری بعدی ، من میترسم که نکنه بر نگردی ، میترسم که نکنه منو هم فروخته باشی .... میشه منم باهات بیام؟.. قول میدم دختر خوبی باشم ، شیطونی نکنم . یه گوشه بشینم . قول میدم ، قول راست راستکی ... .. بابایی چیه؟ چرا خشکت زده . چرا اینجوری نگاه میکنی . یه چیزی بگو . خب ببخشید . خب من که .... خب مثلا میشه بریم نهار بعد عروسک هم نمیخوام . تو رو خدا نگو که باز باید خونه مون رو عوض کنیم و فرار کنیم. بخدا خسته شدم . هربار یکی از عروسک هام گم میشن . آخرین بار دست عروسک سرامیکی گم شد ، از عروسک دیگه جدا کردم چسبوندم بهش . ولی نچسبید و منم از بالکن پرت کردمش پایین . ولی نگاه کردم دیدم هنوز پاهاش سالمه. گفتم شاید بعدا بدرد بخوره و برداشتم گذاشتم توی فریزر . پیش مامانم . کار خوبی کردم نه؟......
_ آره ، دخترم . ایراد نداره . دیگه تکرار نشه اما . از این به بعد بگو بابام دلال هست . اگه گفتن دلال چی ؟!... بگو وسایل پزشکی و جراحی . همین . دیگه هیچ توضیح نده . چون مجبور میشیم باز خونه مون رو عوض کنیم . .....
قسمت هایی از یک اثر را خواندید که مجوز چاپ نگرفت .
بقلم شین براری بود. و داستان بلند محسوب میشه با ۲۴۰ صفحه
_ چی؟ برفاتو؟ مگه قراره برف بازی کنی؟ هنوز تا برف بازی خیلی مونده . الان وسط پاییز هستیم ، تو برو حرفاتو بزن بهش ببینیم تحویلت میگیره یا نه !؟...
منظورم همون بود . ببین موهام رو دو گوشی نبند بابایی . همش تمرگوزم رو از دست میدم و کلمه ها رو غلط میگم . . اینجوری نمیشه که بشه ها.... از من گفتن بود . حالا خود دانی بابایی جون
_ تمرگوز نه. تمرکز . خیلی کلکی ناقلا . از قصد کلمه ها غلط میگی که فکر کنم بخاطر دو گوشی بستن موهات اینجوری میشه. باشه من تسلیم . بیا بازش کنم .
بابایی خیلی خوبی . مرسی . بابایی تا حالا روی دیوار راه رفتی ؟ البته الان که نه . منظورم وقتایی هست که مثلا داری صورتت رو اصلاح میکنی و مثلا.... مثلا یهو وسط کار تیغ بشکنه ، بعدددد مثلا تو هم اتفاقی نصف سبیل هات رو زده باشی ، و نصفش رو نه . اون وقت مثلا اگر بخوای روی دیوار راه بری ، میتونی ، یا نمیتونی . تو اینو اول به من جواب بده
میتونی ؟ میتونی . تو میتونی . درسته نه؟..
_ ای بیشرف ، شیطون بلا ، مگه من گربه ام که نصف سبیل هام نباشه تعادلم به هم بخوره !..
خخخ از کجا فهمیدی . آخه توی مهدکودک یه گربه هست ابله بعدددد
_ ابله یعنی چی ، ابلق . خب بگو
اررره همونی که خودت میگی درسته . ابلق . بعددد این خانم معلم میگه اگه گربه ها سبیل نداشتن روی دیوار نمیتونستن راه برن . درست میگه ؟.. من گفتم پدرم سبیل داره ولی وقتی هم که نداره اگه بخواد روی دیوار راه بره میتونه بره. پدرم خیلی زرنگه. بعد خانم معلم خندید . گفت نبایستی پدرت رو با گربه مباحثه کنی ...
_ مباحثه یعنی چه ؟ باید بگی مقایسه . خب الان که موهات بازه . پس چرا باز کلمه ها رو اشتباهی میگی؟
راست میگیااا حواسم پرتاب شده بود یه لحظه خخخخ
_ حواست پرت شده بود . نه پرتاب .
آره همونی که تو میگی درسته . خخخ .
_ خب انگار داره میادش ، آره خودشه ، یادت که هست باید چی بگی بهش . برو من همین جا وا میستم نگاه میکنم . هول نشو . آروم حرف بزن و با لبخند . محترمانه و قشنگ . اگر کلمات رو فراموش کردی ایراد نداره . من ناراحت نمیشم از دستت . اگر واکنش خوب نشون نداد ایراد نداره . تو بغلش کن و دستش رو بوسه بزن بیا سمت خودم . و دو تایی میریم اول خرید بعد خونه . خوبه ؟ .
آره بابایی خوبه . چرا چشمات اشک داره یهو . گریه میکنی . ؟...
_ نه ، دخترم . چشمام خودش اشک اومد . برو تا دیر نشده .
باشد . آروم برم . یا له له کنان؟.
_ فرقی نداره . فقط زود باش .
باشد .
.
.
.
درود .. خانم خوشگله با شما هستم . من اینجام . ایناش . . من اسمم آناهیتا هست . بچه نیستم . شش سالمه . خیلی هم دختر خوبی هستم . همه میگن . ... مرسی خوبم. مرسی ، شما هم خوشگلی . چی؟ چشمام؟ مرسی ، چشمای شما هم خوشگله . بابام میگه چشمام به مادربزرگم رفته . بابام اونجا واستاده . اوناهاش . اونی که قدش بلنده . موهاش بلندتر. پوتین هاش رو تازه خریده . این حرفا چیه دارم میگم . آهان یادم اومد . من باید یه چیزی بگم به شما . الان میگم . یه لحظه واستید آب دهنم رو قورت بدم . من آنا هستم . بعد اونم پدرم. من مادرم رفته سفر . از اولش هم نبود . خیلی وقته سفر دوره. برنمیگرده ، ولی بابا میگه ما هم یه وقتی میریم پیشش . اما یه جای دیگه که آدمک نداره . بعددد مثلا .... الان یادم میاد . چی باید بگم. آهان یادم اومد . بعددد بابام هم مث من از اولش مامانش نبود . یعنی بود . ولی پیشش نبود . بعددد بابام مامانش رو میشناسه . ولی مامانش نمیدونه که پسرش کیه . بعد . مثلا ... الان میگم باقی اش رو . یه نفس بکشم. هول شدم آخه. خخخ . الان دارم میگم . بعدااا من باید .... چی باید میگفتم ... یادم رفت که . ... بعدددد مثلا ،.... وای بازم یادم رفته . .... آهان شما نوه خوشگل مث من نمی خواین ؟... مث من خانم و خوشگل . خانم.... من نوه شما هستم. اگر شما نتونستی مادری کنی واسه بابام ، در عوض یه فرصت الان به شما میدم که در عوض مادر بزرگ بچه اش باشید . چرا گریه میکنید باید خوشحال میشدید نه اینکه گریه . خانم .... خانم.... کجا میرید .... خب باشد . لااقل خداحافظی میکردید. بهتر . الان بجاش میرم با بابام خرید . کلی عروسک میخرم . آخ جووون...
(چرا ؟...) (شاید نباید به آدمها فرصت دوباره بخشید ، شاید نباید اونها رو بخشید ، و من در اشتباهم. اسیر تصورات غلط . تصور میکردم در جبران فرصت ناب زندگانی که بخشیده بودی به من ، می تونم تمام عمر نبودنت رو فراموش کنم ، و طوری رفتار کنم که انگار هیچ گلایه ای ندارم. خب من هیچ ، حتی واسه بچه شش ساله هم نخواستی مادربزرگ باشی . این عجیبه . بقول خانم انصاری که میگفت؛ کسی که نخواسته برای نوزاد یکروزه ی خودش مادری کنه ، هرگز واسه دختربچه ی شش ساله هم مادربزرگی نمیکنه . ولی من گفته بودم که زمان آدمها رو تغییر میده و نباید قضاوت غلط کرد . اصلا قضاوت غلطه . ما چه میدونیم در چه شرایطی بوده در سی و سه سال پیش . شاید ناچار بوده . شاید .... هزار تا اما و اگر . ولی این نیست بخدا رسمش . غمگینم ، خودروی شما جایی پارک بود که من ناخواسته مسیر خروجش رو بسته بودم ، و شما چشم انتظار رسیدن راننده خودروی بیشعوری که بد جایی پارک کرده بود اطراف رو با نگاهت شخم میزدی ، و من و آنا سمتت اومدیم ، خیال کردی سمت شما میایم ؟.. نخیر ، لطفا یه مقدار کنار برید درب خودرو بهتون نگیره . اون راننده بیشعور بنده هستم . نمیدونم چرا توی مسیر این جمله رو گفتم ؛ یه عروسک خوب و خوشگل و گرون میتونه از یه مادربزرگ بد ، بهتر باشه . مگه نه ؟..
آررره بابایی . بهترتره که بزرگ هم باشه . تا شب ها که شبکاری بشه پشتش قائم شد یا که بغلش کرد خوابید .
_ به نظرم شبهایی که شبکارم ، آنا با ترس می خوابه . دقیق عین خودم و شش سالگی هام . تاریخ تکرار میشه ؟..
آره بابایی تاریک تاریخ میشه
_ چی؟ چرا این حرفو زدی؟
خب خودت الان داشتی اینو میگفتی . مگه نگفتی؟
_ چرا ولی توی دلم گفتم .
خب آخه من شنفتم . نکنه منم توی دلتم !... خخخخ فکررر کن . چه عالی مگه نه....
_چی ؟
خب معلومه دیگه . یه عروسک گنده و پشمالو . از این خرس ها هست که ولنتانک به هم هدیه میدن . از اونا ....
_چی؟ ولنتانک؟ ولنتانک دیگه چه کوفتیه ؟
واای بابایی تو هم که هیچی بلد نیستی . آبروی آدم میره . ولنتانک یه جور تانک باید باشه که ول هست . و .... خب نمیدونم ربطش به عروسک خرسی و شکلات چیه . ولی باید اون روز به هم کادو و هدیه های خوشگل و خوشمزه بدن . حالا دقیق نمیدونم ولنتانک چه شکلیه. ولی از خاله آتوسا میپرسم بهت میگم . .
_ کی؟ خاله آتوسا ؟ کی هست حالا ؟....
این خانمه که اومده مهدکودک و سطل زباله ها رو خالی میکنه و جاروب میزنه . خاله آتوسا دیگه . مگه بهت نگفتم؟.. آخه اون خاله بد اخلاقه رفت و بجاش یه خاله ریزه اومد . خاله آتوسا . این یکی کفش هام رو بهم کمک میکنه تا بپوشم . بعد ولی خانم مدیر بهش گفت که چرا عروسک خرسی گنده اش رو آورده مهدکودک . بعد اون گفت آخه هدیه ولنتانک بوده . و خانم مدیر گفت ولنتاین . نه ولنتانک . ولی من که برام مهم نیست . منم فردا عروسکم رو میبرم مهد و میگم هدیه ولتانک هست و بابایی بجای مامان بزرگم واسه من خریده . بابایی ماشین بابای ملیکا مث ماشین مامان بزرگ سقف داشت
_ خب همه دارن .
میدونم ، ولی باز نمیشه . ثابته . ملیکا گفتش که باباش میگه آدم باید یا دزد باشه یا نزول خور که ماشینش کروک باشه . بعدشم کدوم آدم عاقلی توی شهر بارونی ماشین کروکی میخره ..... خب حالا یعنی پس تو ..... یعنی من مثلا بعدااا مثلا یهویی ، مثلا .... اصلا یادم رفت چی میخواستم بپرسم بابایی.... .
_ تو باید میگفتی خودرو واسه بابام نیست ، امانت هستش . و ما خودرو نداریم .
یعنی دروغ میگفتم .... ؟.. وا وا... وای... ناخن بلند ، دستای کثیف.... صورت کثیف .... وای وایو وای... واویلا..... آها یادم اومد بریم خونه ی خاله لیلا ؟... .
_ خاله لیلا کیه؟ آناهیتا تو هم یه چیزیت میشه ها... آدم به هرکسی نمیگه خاله . آدم خونه ی هرکسی نمیره . آدم فقط با خانواده خودش رفت و آمد داره و دوستان نزدیک . همین و بس .
خب آخه.... پس چرا ما نداریم؟... .
_ ما داریم ، ولی.... خب .... به نظرت عروسک بزرگ بهتره یا سرامیکی ؟ از اونایی که لباس عروس تن دارن و یکی داری اما افتاد گردنش شکست ، سرش خورد شد ، و با هم چسب زدیم ... یادت هست که!... .
آره، آره ، خوب یادمه ، دست هاش سالم بودن ولی سر نداشت . چسب زدی و نگه داشتی تا سرش نیفته ولی دستت چسبید بهش و خندیدیم ، یادمه. اصلا چی شدش یهو؟... کجاست؟ . انبار یا بالکن؟...
_ صدای موسیقی رو زیاد میکنم ، ترانه ی زیبایی به نظرم اومد . یادم باشه برم ترانه سرای این قطعه رو جستجو کنم و ببینم کی بوده . شاه بیت با صدای مسیح و آرش ای پی . آناهیتا میدونی این کیه الان داره میخونه ؟.. .
نوچ ....
_ چندی قبل کنسرت کی رفته بودیم شب ؟... همونی که یه ترانه گیلکی بدون آهنگ هم خوندش ، همونی که ...
آره آره همون شب که ملیکا اینا هم برده بودیم با خودمون رو میگی . یادمه . ملیکا لاک قرمز زده بود ، ولی مامانش براش زده بود ، تو هم که پاک آبروی ما رو بردی . آخه چرا بلد نیستی ناخن منو لاک بزنی . خجالت کشیدم ، واسه ملیکا خوشگل شده بود ، واسه من گریه دار و غمناک . آخرش هم گریه کردم . ولی چون رفتم اون دستشویی گریه کردم کسی نفهمید . واقعا که .... بابایی نهار چی میخوریم ؟.. بریم اونجا که صندلی هاش بلنده ، آخه اونجا مهربون تره . اون خانمه که پول میگیره میزاره توی کشو و دستگاه میگه دیرینگ از من اسمم رو پرسیده بود اینبار . اونجایی که دستگاه بلک جک داره . و من قدم نمیرسه به دسته هاش .
_ کمربند خودت رو ببند ، ترمز میکنم سرت نخوره به داشبورد . موهات رو هم جمع جور کن . اینجوری شبیه خواهر تارزان شدی
خب آخه اگه دو گوشی ببندم شبیه خواهر میکی موز میشم بابایی .... بابایی مثلا بعدا یه چیزی مثلا بپرسم بعداااا.... .
_باشد بعدا بپرس.
خب آخه از کجا باید بفهمم بعدا یعنی چه زمانی ؟.... اگه یادم بره یهو چی؟... خب مثلا اگه بعدا ، الان بپرسم بجای بعدا ، بهتر تر نیست؟.. .
_ آنا چرا اینقدر از کلمه های بعدا ، و مثلا استفاده میکنی توی حرفات . ...
خب مثلا اگه بعدا کمتر بگم بهتر تره ؟. .
_اوهوم
بپرسم ؟.
_ اوهوم
بابایی چرا بابای بچه ها مث بابا ها هستن ولی تو شبیه اونا نیستی ؟. ...
_ خب مثلا چطوری باشم که شبیه اونها باشم . بگو ببینم . ....
خب آخه اونا بد عنق ، ترسناک و بد اخلاق هستن ، همه لباس کار و رنگی و یا سیمانی یا گچی تن دارن ، کفش هاشون خاکی و چند تا نون بربری دست میگیرن و بین راه بچه شون رو از مهد بر میدارن میبرن. حتی بابای محدثه یکی از چشماش نیست . یعنی نمیبینه . محدثه میگفت که باباش محیط بان هست و خرس بهش حمله کرده . بعد من بهش گفتم که بابام میتونه یه دونه چشم تازه و رنگی و سالم براش جور کنه ، ولی بستگی به گروه خونی اش داره، بعدددد همه خندیدن چون باز خیال کردن که من دروغ میگم . بعددد بابای همه بچه های مهد موهاشون کوتاه هست ، و مامان هاشون هم توی فریزر زندگی نمیکنن ، بلکه یخ هاشون آب شده و راه میرن و حرف میزنن و حتی آشپزی میکنن ، ولی من .....
.
_ خب اونها زحمتکش هستن . و این خیلی زیباست . باید به همه کارگر ها احترام گذاشت . اونها بچه شون و خانواده شون رو خیلی دوست دارن . و خب لباس کار تن دارن . اینکه بد نیست . خیلی قابل تقدیر و احترامه . اونها خیلی باغیرت هستن چون بچه شون رو بهترین جای ممکن ثبت نام کردن و صبح تا شب زحمت میکشن تا از پس هزینه ها بر بیان .
خب پس واسه تو کجاست ؟ .
_ چی؟
لباس کار های کثیف
_ خب هرکسی یه شغلی داره دیگه . تن پوش مختص با شغلش رو تن میکنه . ....
خب آخه میدونی چیه بابایی...
_ چیه ؟
خانم معلم توی کلاس شغل بابای همه رو پرسید. و من نمیدونستم شغل بابام چیه . بعد ولی مثلا یکمی توضیح دادم براشون ....
_ چی؟؟؟؟... چیکار کردی ی ی،،،؟ چی گفتی ؟؟؟...
وااا چرا یهو اینجوری شدی ، من که چیز خاصی نگفتم ... اونجا هم تا توضیح دادم براشون یهو خانم مدیر آب پرید توی گلوش و داشت خفه میشد، و رنگ خانم معلم سرخ شد ، آبدارچی و خاله آتوسا شکلک در میاوردن برام که دیگه بیشتر توضیح ندم . و من نفهمیدم چی شده یهو همه چشماشون درشت شده بود از تعجب . مثلا بعدا دیگه هیچ کس با من دوست نشد توی مهدکودک . فقط ملیکا باهام دوست موند . حتی یکی ازم پرسید که آیا بابام میتونه بابابزرگش را زنده کنه یا نه؟... منم گفتم که خب معلومه که نمیتونه . اگه بلد بود اول از همه مادرم رو از توی فریزر در میآورد و زنده میکرد. بعدددد......
" میکوبم روی ترمز ، تازه یادم اومد که موقع خروج از کوچه ی مهدکودک خودروی کلانتری آژیر کشان از کنارمون رد شد و سمت مهدکودک رفت ، از دست برقضا قبلش خیلی هم معطل کرده بودن موقع کفش پوشیدن آناهیتا ، و همگی استرس داشتن ، لابد منتظره رسیدن پلیس بودن به گمانم ، شاید .... "
چرا ترمز کردی بابایی ، ما که هنوز نرسیدیم.... .
_ آناهیتا تو راجع به شغل من چی گفتی مگه ؟ مگه بهت نگفته بودم نباید حرفی بزنی . چرا توضیح دادی . حالا چیا گفتی ؟... زود باش بگو ببینم .
خب گفتم بابام خرید و فروش میکنه . بعد خانم معلم پرسید چی خرید فروش میکنه ؟... خونه ؟ ماشین ؟ طلا؟ میوه ؟ چی؟ گفتم نمیدونم ولی گروه خونی های oمثبت قیمت هاش فرق داره و ب منفی ارزون تر . بعد هم مثلا.... همین بخدا ، دیگه چیزی نگفتم . یعنی یکمی بیشتر گفتم . همین بخدا . بعد خانم مدیر گفت به بچه ها که بابای آناهیتا دکتره .
ولی من گفتم نه . دکتر نیست. ولی آدمای مریض رو کمک میکنه تا یه دونه جدید تر داشته باشن . یکی قلب یکی کلیه ، یکی قرنیه چشم ، یکی .... همین بخدا . ....
_ خب.... بعد.....
بعد مثلا دیگه .... خانم مدیر گفت بابای آناهیتا جراح هست بچه ها . و من گفتم نه . بابا جراح نیست . با تلفن خرید فروش میکنه . حتی آدم کامل هم دارن . مثلا یکی بچه دار نمیشه بهشون یه بچه کوچیک میفروشه تا بچه خانواده داشته باشه و خوشحال باشه . و اون خریدار هم خوشحال باشه . بعد ملیکا پرسید که پس پدر مادر واقعی بچه چی؟ اونها هم خوشحال میشن ؟ چطوری بچه خودشون رو میفروشن . مگه بچه هم فروشی میشه ..؟.. بابایی اونا خیال کردن من دروغ میگم. باور نکردن . میشه بهشون بگی من دروغگو نیستم . .... بابایی شبها میری سر کار تا یه کلیه جدید بیاری توی فریزر بزاری واسه مشتری بعدی ، من میترسم که نکنه بر نگردی ، میترسم که نکنه منو هم فروخته باشی .... میشه منم باهات بیام؟.. قول میدم دختر خوبی باشم ، شیطونی نکنم . یه گوشه بشینم . قول میدم ، قول راست راستکی ... .. بابایی چیه؟ چرا خشکت زده . چرا اینجوری نگاه میکنی . یه چیزی بگو . خب ببخشید . خب من که .... خب مثلا میشه بریم نهار بعد عروسک هم نمیخوام . تو رو خدا نگو که باز باید خونه مون رو عوض کنیم و فرار کنیم. بخدا خسته شدم . هربار یکی از عروسک هام گم میشن . آخرین بار دست عروسک سرامیکی گم شد ، از عروسک دیگه جدا کردم چسبوندم بهش . ولی نچسبید و منم از بالکن پرت کردمش پایین . ولی نگاه کردم دیدم هنوز پاهاش سالمه. گفتم شاید بعدا بدرد بخوره و برداشتم گذاشتم توی فریزر . پیش مامانم . کار خوبی کردم نه؟......
_ آره ، دخترم . ایراد نداره . دیگه تکرار نشه اما . از این به بعد بگو بابام دلال هست . اگه گفتن دلال چی ؟!... بگو وسایل پزشکی و جراحی . همین . دیگه هیچ توضیح نده . چون مجبور میشیم باز خونه مون رو عوض کنیم . .....
قسمت هایی از یک اثر را خواندید که مجوز چاپ نگرفت .
بقلم شین براری بود. و داستان بلند محسوب میشه با ۲۴۰ صفحه
- ۰۱/۰۸/۱۹