بهترین پاراگراف های دنیا
پاراگراف های برتر دنیا ...
در این مطلب از وبسایت http://ilami.blog.ir ایلامی برشی از کتابهای معروف دنیا را منتشر میکنیم که در گذشته معرفی این کتابها را در وبسایت انجام دادهایم. ما امیدواریم با خواندن این جملات و پاراگرافها، کنجکاوی شما را نسبت به کتابها ترغیب کنیم و در ادامه با قرار دادن لینک معرفی کتاب شما را به مطالعه آن کتاب علاقهمند کنیم. این مطلب به صورت مرتب به روز رسانی خواهد شد و برشی از کتابهای معروف دنیا هر هفته اضافه میشود. در نظر داشته باشید که مطالب تازهتر در قسمت بالاتر نشان داده خواهد شد.
برخی از مطالب قدیمیتر را که رویکردی مشابه دارند، میتوانید از طریق لینکهای زیر دنبال کنید: http://M0hamad.blog.ir
مردم دوست ندارند شکست بخورند و شکست هم نخواهند خورد. مردم آزاد جنگ را شروع نمیکنند، اما شروع که شد، هرگز اسلحهشان را زمین نمیگذارند، حتی وقتی شکست بخورند. این کار از گلههای انسانی که همهشان پیرو یک پیشوا هستند برنمیآید. به همین سبب است که گلههای انسانی در عملیاتها پیروز میشوند و مردمان آزاد در نبردها. خواهید دید که جز این نیست، آقا.
*برشی از رمان ماه پنهان است اثر جان استاینبک
یک دقیقهی تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟
*برشی از کتاب شب های روشن اثر داستایفسکی
باید یاد بگیریم دوستیمونو با آدمها تا موقعی که زندهن نشون بدیم، نه بعد از مردنشون. بعد از مردنشون، روال من اینه که بذارمشون به حال خودشون.
*برشی از کتاب گتسبی بزرگ اثر اسکات فیتزجرالد
امان از دست شما جماعت عاقل. احساسزدگی! مستی! جنون! شما آدمهای منزه و پاک، خونسردید و بیاعتنا. و با همین خونسردی و بیاعتنایی مست را سرزنش میکنید و دیوانه را تحقیر. مثل زاهد دامن میکشید و رد میشوید و مثل واعظ شکر میکنید که خداوند شما را مثل آنها نیافریدهاست. من بیشتر از یکبار مست بودهام و شوریدگیام با جنون خیلی فاصله نداشتهاست. از هیچکدام این حالات هم پشیمان نبودهام. با معیارهایی که دارم، عمیقن فهمیدهام که مردم هر آدم فوق معمولی را که به کاری بزرگ یا در ظاهر ناممکن دست زده، از قدیم و ندیم با انگ مستی یا دیوانگی بدنام کردهاند.
*برشی از رمان رنجهای ورتر جوان اثر گوته
کوزت بالا میرفت، پایین میآمد، میشست، پاک میکرد، چنگ میزد، میروفت، میدوید، جان میکند، نفسنفس میزد، چیزهای سنگین را جابهجا میکرد، و با آنکه بسیار ضعیف بود، کارهای بزرگ و دشوار انجام میداد. نسبت به او هیچ رحم در کار نبود؛ خانمی بیدادگر و آقایی زهرآگین داشت. شیرکخانه تناردیه به منزله دامی بود که کوزت در آن افتاده بود و میلرزید. حد اعلای فشار به وسیله این خدمتگزاری مخوف صورت حقیقت به خود گرفته بود. طفلک چیزی بود مثل مگس در خدمت عنکبوتها.
*برشی از کتاب بینوایان اثر ویکتور هوگو
شما خبر ندارید که در دوروبرتان انبوهی از مردم بدبخت هستند که زندگی کردن برایشان یعنی هر روز رنج بردن، یعنی بیدستمزد کافی و بیتضمین آینده و بیامکان امید، زیر کار خرد شدن! شما دست کم میدانید که زغال سنگ استخراج میشود و کارخانهها به راه میافتد، ولی آیا گاهی به فکر این میلیونها انسان بودهاید که همه عمرشان در تاریکی معادن میگذرد؟ و میلیونها انسان دیگر که اعصابشان در هیاهوی ماشینآلات کارخانهها فرسوده میشود؟ یا حتی آن مردم نیمه خوشبخت روستاها که کار روزانهشان خراشیدن زمین است و برحسب فصلهای سال، روزی ده یا دوازده یا چهارده ساعت جان میکنند تا حاصل رنجشان را به واسطههایی بفروشند که از قبل آنها در تنعم زندگی میکنند؟ این است رنج انسانها! آیا اغراق میکنم؟ ابدا!
*برشی از رمان خانواده تیبو اثر روژه مارتن دوگار
آیا میتوان بهخاطر وحشت از درد عشق، از عشق چشم پوشید؟
*برشی از کتاب یک مشت تمشک اثر اینیاتسیو سیلونه
مشاهدات اَلکساندر ایوانویچ او را به این اندیشه سوق داده بود که آرامش شبانه بستگی دارد به اینکه آدم روز را چگونه گذرانده باشد: آدم آنچه را در خیابانها از سر گذرانده، در غذاخوریهای مفلوک، در چایخانهها، با خود به خانه میآورد.
*برشی از کتاب پطرزبورگ اثر آندره بیهلی
-چرا رنجم میدهی؟
-چون دوستت دارم.
آنگاه او خشمگین میشد.
-نه. دوستم نداری. وقتی کسی را دوست داریم، خوشیش را میخواهیم نه رنجش را.
-وقتی کسی را دوست داریم، تنها یک چیز را میخواهیم: عشق را، حتی به قیمت رنج.
-پس، تو به عمد مرا رنج میدهی؟
-بله، برای این که از عشقت مطمئن بشوم.
در فلسفه بارون جایی برای این گونه استدلالها نبود.
-رنج یک چیز منفی است.
-عشق همهچیز است.
-باید همیشه با رنج و درد مبارزه کرد.
-هیچچیز جلودار عشق نیست.
*برشی از کتاب بارون درختنشین اثر ایتالو کالوینو
در یک جمله میتوان گفت تمامیِ وسایلی که با آنها بنا بوده است بشریت اخلاقی شود از بیخ و بن غیر اخلاقی بودهاند.
*برشی از کتاب غروب بتها اثر نیچه
زندگی، برای آنان، یعنی فقط نمردن.
*برشی از کتاب همه میمیرند اثر سیمون دوبوار
-ولی شما داستایفسکی نیستید.
کراوییف جواب داد:
-شما از کجا میدانید که نیستم؟
زن که کمی به تردید افتاده بود، گفت:
-داستایفسکی مرده، آقا.
بهیموت با عصبانیت فریاد زد:
-من کاملاً مخالفم، داستایفسکی جاودان است!
*برشی از رمان مرشد و مارگاریتا اثر میخاییل بولگاکاف
مارسل پروست از نظر تعمق نکتهسنجانه و تشریح ژرفنگرانه شخصیتهای داستانش، سرآمد تمامی نویسندگان است. او بهدرستی به این نکته پی میبرد که شخصیت هر فرد انسانی، مجموعهای است متشکل از معانی و وجوه مختلفی که متناسب با موقعیتهای گوناگون متغیر است. یک فرد واحد، در دو لحظه متفاوت فرد مشابهی نیست.
*برشی از کتاب فانوس جادویی زمان داریوش شایگان
عشق چیزی نیست که آدم با اراده و اختیار برود دنبالش جناب هندرسون. اگر خیال کردهای عشق انتخابی است، معلوم است درک درستی از معنای عشق نداری. عشق چیزی است که یکهو بیخبر میآید و آدم را گرفتار میکند. یک نیروی طبیعی و خارج از اراده آدم. مقاومتناپذیر.
*برشی از کتاب هندرسون شاه باران اثر سال بلو
انسانها به معنا معتادند. ما همه مشکل بزرگی داریم: زندگی ما باید نوعی محتوا داشته باشد و نمیتوانیم زندگیای را تحمل کنیم که از نوعی محتوای معنابخش تهی باشد. بیمعنایی ملالانگیز است و برای توصیف ملال میتوان از استعاره عقبنشینی معنا بهره جست. ملال را میتوان آزردگیای دانست که نشانه این است که نیاز به معنا برآورده نشده است. برای این که بتوانیم این ناراحتی را برطرف کنیم، بهجای بیماری به نشانههای آن حمله میکنیم و چیزهای مختلفی را بهجای معنا مینشانیم.
*برشی از کتاب فلسفه ملال اثر لارس اسونسن
امیدوارم این فکر غلط را به خودتان راه ندهید که اختلاف نظر در جامعه یک پدیدهی ساختگی است و با تعطیل روزنامههای مخالف و رفع تفاوتهای طبقاتی این اختلاف نظرها هم از بین میرود. تا زمانی که انسانها توانایی فکرکردن را دارند، هرگز نمیتوانند دربارهی مسائل زندگی به وحدت نظر برسند.
*برشی از کتاب مکتب دیکتاتورها اثر اینیاتسیو سیلونه
این وظیفه ماست که ورای سوداهای فردی خویش، ورای عادتهای راحت و دلچسب، فراتر از وجودمان، هدفی برای خود تعیین کنیم، و با خوار شمردن خنده، گرسنگی، حتی مرگ، شب و روز تلاش کنیم تا به آن هدف برسیم. رسیدن به هدف نه. روح خودستا، به محض رسیدن به هدف خویش، در فاصله دورتری قرارش میدهد. نه رسیدن به هدف، که هیچگاه توقف نکردن در عروج. فقط در این صورت است که زندگی به اصالت و یگانگی دست مییابد.
*برشی از کتاب گزارش به خاک یونان اثر نیکوس کازانتزاکیس
بمباران درسدن یکی از آن حوادث وحشتناکی است که در نتیجه شرایط ناخواسته و تأسفبار گاهی در زمان جنگ اتفاق میافتد. کسانی که آن را تایید کردند نه تبهکار بودند و نه بیرحم، گرچه باید اذعان کرد که این اشخاص به علت دوری از واقعیتهای خشن جنگ، از درک کامل قدرت ترسناک و مخرب بمباران هوایی بهار ۱۹۴۵ عاجز بودند.
*برشی از کتاب سلاخخانه شماره پنج اثر کورت ونهگات جونیر
بهنظر داراها اینطور میآید که افراد خردهپا، شاید بهعلت اینکه زندگی آنها ارزش چندانی ندارد و محروم از اکسیژن، پول و مردمداریاند، احساسات انسانی را با شدت کمتری درک میکنند و با بیاعتنایی زیادی با آن روبهرو میشوند. چون ما سرایدار بودیم، بهنظر میآمد که پذیرفته شده است که مرگ برای ما در روند طبیعی امور قرار دارد و چیزی عادی و پیشپاافتاده است حال آنکه برای داراها چیزی غیر عادلانه و واقعهای ناگوار شمرده میشود.
*برشی از کتاب ظرافت جوجهتیغی اثر موریل باربری
آیا چیزی جز بیان آنچه آدمی در درون خود احساس میکند در هنر وجود دارد؟ آیا نمیشد همهی هنر را در این خلاصه کرد که زنی را جلو خود نشاند و سپس بنابر احساساتی که این زن در آدمی برمیانگیزد و الهام میکند چهرهی او را کشید؟ آیا یک دسته هویج – بله یک دسته هویج – که از روی طبیعت طراحی میشود و از روی خلوص و به شیوهی شخصی نقاشی میشود، به همهی آن نقاشی شیرهی تنباکو که مطابق دستورالعملهای از پیشآماده طبخ میشد، نمیارزید؟ روزی خواهد آمد که یک هویج که با اصالت عرضه شده باشد به یک انقلاب بینجامد!
*برشی از کتاب شاهکار اثر امیل زولا
آدم را برای شکست نساختهاند. آدم ممکنه از بین بره، ولی شکست نمیخوره.
*برشی از کتاب پیرمرد و دریا اثر ارنست همینگوی
کار ما، طبابت، کار پدر درآریست. شب که میشود او هم رُسش کشیدهست. تقریبا همه سوالهایی میکنند که آدم را خسته میکند. چه فایده که تر و فرز کار کنی، چون باید بیست بار همه جزئیات نسخه را شرح بدهی. لذت میبرند از این که آدم را به حرف بکشند، جان آدم را به لبش برسانند… هر توصیه و سفارشی که بهاشان بکنی گوش نمیدهند، عین خیالشان نیست. اما میترسند که مبادا به اندازه کافی براشان زحمت نکشی، برای اطمینان بیشتر پافشاری میکنند؛ بله بادکش، رادیولوژی، آزمایش خون… دستمالی و معاینه از بالا تا پائین… اندازهگیری همهچیز… فشار خون و از این مزخرف ها… گوستن سی سال است که در «ژونکسیون» کارش طبابت است. من، حالا که فکرش را میکنم، یک روز صبح باید همه این مریضهام را بفرستم کشتارگاه «ویلت» که بروند و خون گرم بخورند.
*برشی از کتاب مرگ قسطی اثر لویی فردینان سلین
من گناهکار نیستم. اشتباه میکنند. اصلا چهطور ممکن است آدمیزاد گناهکار باشد؟
* برشی از رمان محاکمه اثر فرانتس کافکا
بیست و هشت سال است که من دنیا را آزمودهام و از وقتی که خوب و بد را از هم تمیز میدهم یک نفر در این دنیا ندیدهام که آنطور که باید قدر خودش را بداند و وجود خودش را دوست داشته باشد.
* برشی از کتاب اتللو اثر ویلیام شکسپیر
تحمل هیچ تنبیهی دشوارتر از این نیست که موجودی در برابر بدیهایی که کرده با خوبی روبهرو شود.
* برشی از کتاب سرگشته راه حق اثر نیکوس کازانتزاکیس
رویهمرفته در زندگیام نمایش بدی نداشتم. شبها در خیابانها نخوابیده بودم. البته کلی آدم خوب بودند که در خیابان میخوابیدند. آنها احمق نبودند، فقط بهدرد نیازهای تشکیلات زمانه نمیخوردند. نیازهایی که مدام تغییر میکردند. این توطئهی شومی بود. اگر قادر بودی شبها در رختخواب خودت بخوابی خودش پیروزی پرارزشی بود بر قدرتها. من خوششانس بودم، ولی بعضی از حرکتهایی که کردم، خیلی هم بدون فکر نبودند. رویهمرفته دنیای واقعا وحشتناکی بود و بعضی وقتها دلم برای تمام آدمهایی که درش زندگی میکردند میسوخت. به جهنم. ودکا را درآوردم و جرعهای نوشیدم. اغلب بهترین قسمتهای زندگی اوقاتی بودهاند که هیچکار نکردهای و نشستهای دربارهی زندگی فکر کردهای. منظورم اینست که مثلا میفهمی که همهچیز بیمعناست، بعد به این نتیجه میرسی که خیلی هم نمیتواند بیمعنا باشد. چون تو میدانی بیمعناست و همین آگاهی تو از بیمعنا بودن، تقریبا معنایی به آن میدهد.می دانی منظورم چیست؟ بدبینی خوشبینانه.
* برشی از کتاب عامه پسند اثر چارلز بوکفسکی
این که صد سال شکست خوردهایم، دلیل نیست که باز تقلا نکنیم.
* برشی از کتاب کشتن مرغ مینا اثر هارپر لی
دنیا برای بچهدار شدن اصلا آمادگی نداره. من دوست ندارم آزارم به کسی برسد، آن وقت چطور بچه خودم رو اذیت کنم؟ امروز دیگه نمیشه بچهدار شد. فقط جمعیت دنیا رو زیاد میکنی. آمار بالا میبره. حالا ساده است، بچهدار میشی. اما بعد یه روز بچهات میآد راست توی چشمت نگاه میکنه. چیزی نمیگه، فقط نگاهت میکنه. همین. اون وقت چهکار میکنی؟
* برشی از کتاب خداحافظ گاری کوپر اثر رومن گاری
ما در دورانی زندگی میکنیم که اکثرمان بهحال خودمان واگذاشته نشدهایم و مکالمات تلفنی، پیغامهای نوشتاری، توئیتر، فیسبوک و اسکایپ ضامن ارتباط و تعاملمان با دیگران هستند. دسترسی بهخلوت و انزوا نادرتر و دشوارتر از پیش شده است، علیالخصوص بهاین دلیل که ما خودمان انتخابمان این بوده است که معاشرتها را جایگزین خلوت و خلوتگزینی کنیم. شاید بزرگترین مسئله دوران ما احساس تنهایی مفرط نیست بلکه فقدان خلوت و انزواست.
* برشی از کتاب فلسفه تنهایی اثر لارس اسونسن
تصور مرگ یک نفر آسانترست تا مرگ صد نفر، یا هزار نفر. مصیبت وقتی تکثیر بشود انتزاعی میشود. آدم از چیزهای انتزاعی کمتر ناراحت میشود.
* برشی از کتاب جنگ آخر زمان اثر ماریو بارگاس یوسا
بزرگترین ترس ما در برابر مرگ درد نیست. آنچه ما را میترساند این است که باید کسانی را که دوست داریم بگذاریم و بهتنهایی راهی سفر شویم. اما اینطور نیست، نیست که نیست. وقتی میمیریم، عزیرانمان را در دل همراه خود داریم. پاول هم وقتی مرد، هم تو را در دل داشت، هم من را و هم مادرت را. هنوز هم ما را همراه خود دارد. پاول تنها نیست.
* برشی از کتاب استاد پترزبورگ اثر جان ماکسول کوتسی
ما دعا نمیکنیم که خداوند بستهای یا جیرهی سوپ بیشتری برایمان بفرستد. آنچه برای انسانها بزرگ و مهم است برای خداوند ناچیز و بیاهمیت است! ما باید برای معنویات دعا کنیم و از خداوند بخواهیم تا بدیها را از قلبمان بزداید.
به نظرم آمد که مسئله دردناکی را حل کردهام: انسانها نه خوشجنس هستند و نه بدجنس و خیلی چیزهای دیگر هم نیستند. خوبی نوری است که فقط گاهگاهی عمق تاریک روح بشری را با شعلههای گریزان روشن میسازد: شعلهای برمیخیزد و بلافاصله خاموش میشود. ولی در لحظهای کوتاه که راه آدمی را روشن میسازد، شخص میتواند جهتی را که در تاریکی باید بپیماید انتخاب کند و به همین علت است که همیشه امکان خوب بودن و خوبی کردن برای انسان وجود دارد، مسئله اساسی هم همین است.
* برشی از کتاب وجدان زنو اثر ایتالو اسووو
من به بچههایمان فکر میکنم که آیندهشان خراب شده است. آرزو میکردی نقاش و خلبان و بازیگر شوی؟ بیخیال شو: تو در بییر خواهی ماند و اینجا تکه زمینت را کشت خواهی کرد. فکر میکردی میروی و دنیا را فتح میکنی؟ اما دنیا، کوچک، همینجا جلو چشمت است؛ هیچچیزی برای فتح کردن نمانده است و جایی برای رفتن وجود ندارد؛ تو همهچیز را میدانی، همهجا رفتهای، هرچیزی را که میتوان دید، دیدهای. بهچشم ما آدم دوازده ساله پیر است چون در دوازده سالگی دو بار دور دنیا را گشتهایم.
* برشی از کتاب روستای محو شده اثر برنار کیرینی
احساس بدبختی را بسیار آسانتر از احساس خوشبختی میتوان بیان کرد. بهنظر میرسد که به وقت درماندگی از وجود خویش آگاه میشویم، هر چند ممکن است این آگاهی شکل خودپسندی نفرتانگیز به خود گیرد. این درد من خاص من است، این عصب که درهم کشیده میشود به من تعلق دارد نه به هیچ کس دیگر. اما خوشبختی ما را نابود میکند: هویتمان را گم میکنیم. قدیسان برای توصیف تصورشان از خدا عبارت عشق انسانی را به کار بردهاند و از اینرو به گمانم ما نیز میتوانیم اصطلاحات دعا، مراقبه و تأمل را برای توصیف شدت عشقی که به یک زن احساس میکنیم به کار بریم. ما نیز خاطره و عقل و هوش خود را وا مینهیم و ما نیز دچار حرمان، شب تاریکی، میشویم و گاه به پاداش آن نوعی آرامش نصیبمان میگردد.
* برشی از کتاب پایان رابطه اثر گراهام گرین
میدانی چی فکر میکنم؟ به نظرم خاطرهها شاید سوختی باشد که مردم برای زنده ماندن میسوزانند. تا آنجا که به حفظ زندگی مربوط میشود، ابداً مهم نیست که این خاطرات به درد بخور باشند یا نه. فقط سوختاند. آگهیهایی که روزنامهها را پر میکنند، کتابهای فلسفه، تصاویر زشت مجلهها، یک بسته اسکناس ده هزار ینی، وقتی خوراک آتش بشوند، همهشان فقط کاغذند. آتش که میسوزاند، فکر نمیکند، آه، این کانت است، یا آه، این نسخۀ عصر یومیوری است، یا چه زن قشنگی! برای آتش اینها چیزی جز تکه کاغذ نیست. همهشان یکیست. خاطرات مهم، خاطرات غیرمهم، خاطرات کاملاً بدرد نخور: فرقی نمیکند ــ همهشان فقط سوختاند.
* برشی از کتاب پس از تاریکی اثر هاروکی موراکامی
چرا نمیخواهی بفهمی که میان این مردههای افتاده، بدون شک هزارها مسیح موجود است؟ تو خودت خوب میدانی که مسیح یک بار و برای همیشه دنیا را نجات نداده است. مسیح مرد تا به ما یاد دهد که هر کدام از ما میتواند یک مسیح گردد، که هر انسانی میتواند با روح پاک خود دنیا را نجات دهد، اگر هر کدام از ما نتواند مسیح شوده و دنیا را نجات دهد، مرگ خود مسیح باطل و بیهوده خواهد شد.
* برشی از کتاب پوست اثر کورتزیو مالاپارته
از دوره هومر تاکنون، جنون غریبی شاعران را مبتلا کرده که سرداران را بستایند. جنگ که هنر نیست. دو سرداری که با هم درگیر نبرد میشوند، اگرچه هر دو ابلهند، ولی بههرحال یکی از آن دو باید پیروز شود. منتظر روزی باشید که یکی از همین قدارهبندها که اکنون به عرش اعلا میرسانید همه شما را چون لقمهای ببلعد! در آن روز، این سردار واقعا خدا میشود، چرا که خدایان را از روی اشتها میشناسند!
* برشی از کتاب خدایان تشنهاند اثر آناتول فرانس
انسان همیشه از قلب خود زمانی آگاهی مییابد که به درد آمده باشد.
* برشی از کتاب مردهها جوان میمانند اثر آنا زگرس
وقتی باهات مدام مثل سگ رفتار میکنند، کمکم فکر میکنی واقعاً سگ هستی.
* برشی از کتاب امریکا اثر فرانتس کافکا
افراد متعصب بهندرت بذلهگو هستند. در واقع، آنها طنز را تهدیدی برای یقینهای خودشان میدانند. طنز عموما از یک سو قطعیت را به سخره میگیرد و از سوی دیگر پشتیبان کسی است که با افراد متعصب مخالفند. برای همین است که بازار جوک عمدتا در شرایط سرکوب سیاسی گرم میشود. اتحاد شوروی و اقمارش بستری مناسب برای انبوه جوکهایی بودند که هم رژیمهای مختلف کمونیست را به سخره میگرفتند و هم حامی مخالفین این رژیمها بودند.
* برشی از کتاب اعتقاد بدون تعصب اثر پیتر برگر و آنتون زایدرولد
آگاهی از اینکه در حصار هستی، مثل سمی است که بهتدریج اثر میکند و شخصیت آدم را به کل عوض میکند. این مهمتر از یک تغییر روانی است، عقده خودکمبینی هم نیست – بلکه یک جریان طبیعی غیرقابل اجتناب است. وقتی که رمانم را درباره گلادیاتورها مینوشتم، همیشه متعجب بودم که بردههای رومی که عدهشان دو سه برابر مردان آزاد بود چرا اربابهایشان را به زیر نمیکشیدند. حالا یواشیواش برایم روشن میشود که ذهنیت یک برده در واقع چیست. میتوانم نظر بدهم که هرکس درباره روانشناسی تودهها حرف میزند، باید یک سال زندان را تجربه کند.
* برشی از کتاب گفتوگو با مرگ اثر آرتور کوستلر
از خودم میپرسم: بهتر نبود من هم راهی را که دیگران رفتهاند، بروم و بگذارم هرچه بر سرم آمدنی است، بیاید؟ و آن وقت به یاد آن یارویی میافتم که یک ساعت پیش پر از شور زندگی بود و اکنون مرده افتاده است. چقدر ظالمانه و بیمعنی است! آدم بیاختیار از خود میپرسد: این زندگی چیست؟ چه معنی دارد؟ آیا راستی از آن منظوری هست یا بودن آن، فقط معلول یک اشتباه کور کورانه تقدیر است؟
* برشی از رمان لبه تیغ اثر ویلیام سامرست موام
واقعه هولناک یک زندگی را می توان به کمک استعاره سنگینی توضیح داد. می گویند بار سنگینی بر دوش داریم و این بار را حمل می کنیم، خواه قدرت تحمل آن را داشته باشیم و خواه نداشته باشیم. با آن مبارزه می کنیم، خواه بازنده باشیم، خواه برنده شویم.
* برشی از کتاب بار هستی اثر میلان کوندرا
از کتاب خنده و فراموشی میلان کوندرا نقل قول میآورم: «ملتها را اول با دزدیدن خاطراتشان نابود میکنند. بعد کتابها، دانش و تاریخشان را نابود میکنند. و آنگاه یک آدم دیگر کتابهای متفاوتی را مینویسد، دانش متفاوتی را در اختیار آنها میگذارد، و تاریخ متفاوتی را ابداع میکند.»
* برشی از کتاب روح پراگ اثر ایوان کلیما
ابتدا همهچیز به نظرم بسیار کثیف میرسید، اخلاقا پلید و سیاه. منظورم ابدا دهها و صدها پولجوی بیقراری نیست که دور میز رولت جمع میشوند. من در میل مردم به بردنِ هر چه بیشتر و سریعتر پول هیچچیز ناپاکی نمیبینم. من حرف آن مدعی را یاوه میشمارم که با شکم سیر و خیال راحت درس اخلاق میدهد و در جواب کسی که در توجیه بازی خود عذر میآورد که «کلان بازی نمیکنم»، میفرماید: «دیگر بدتر! زیرا این نشان حقارت حرص است.» انگاری حرص حقیر و طمع بلندهمتانه باهم فرقی دارد. مسئله نسبی است. آنچه برای روتشیلد حقیر مینماید برای من کلان است. دربارهی برد و سودورزی حقیقت این است که مردم نه فقط دور میز رولت و بساط قمار، بلکه همهجا همیشه سعی میکنند که چیزی از چنگ حریف بیرون آورند و در جیب خود بگذارند. اما اینکه بهره یا سود به طور کلی چیز پلید یا ناپلیدی است بحث دیگری است و من اینجا سر پرداختن به آن را ندارم.
* برشی از پستوی شهر خیس اثر شهروز براری صیقلانی
دروغ برای آدمهای ترسو و ضعیفه. و گاهی نیز افراد خوب و مهربانی را دیدم که ناخواسته کارهای غلطی میکنن....
پسرک نگاهی خیره میکنه و با طعنه میگه ؛ مثلا الان خودت از اون دسته ادما نیستی؟ تو خودت کم اشتباه نداشتی توی زندگیت.....
پسرک غزلفروش عرض ایوان را با سراسیمگی قدم میزند و میگوید؛
اره بایدم این حرفو بزنی. تمام مشکلاتم از زیر سر تو بوده. چون تو بودی گفتی عاشق شو.... تو بودی گفتی دل ببند .... تو بودی میگفتی هجران شو.... میخوای مزخرفاتی که شبها دلنویس میکنی رو برات بخونم؟
پسرک ایستاده روبروی ستون چوبی ایوان با ارامش خاصی پاسخ میدهد ؛ خب بخون . مگه دروغ نوشتم. همه اش عین واقعیته...
باشد پس برات میخونم و خودت قضاوت کن چیزهایی که نوشتی وصف حال منه یا خودت ؟ چون ایمان دارم خودت رو گاهی جای من جا میزنی و باور داری که زندگی رو با من شریکی اگر اینطور نبود محال بود حرفهای دل منو بخوای اینطور دقیق کلمه به کلمه روی کاغذ بیاری الان برات میخونمش؛
من نیز در مسیر زندگی زخم هایی خورده ام که جای همگی پشتم مانده است و هراز چندگاه دهن باز میکنند و در تنهایی زجرم میدهند و افکار مخشوش نیز بی پایان نمک میپاشند برویش . من از زجر به خودم میپیچم و به دور خودم میچرخم و گاه بی اختیار فریاد میزنم و گاه کلامی بی ربط بر زبانم جاری میشود . اطرافیان نیز میپندارند که من مستم و از خوشی میرقصم و یا دیوانه ای شوریده حالم و عصیان کرده ام. از پشت زخم خورده ام میدانی چرا ؟ خب خودت میبایست خوب مرا بشناسی عمری سرگرم جنگ با بازیهای روزگار بوده ام پس محال است پشتم را به یک غریبه و یا دشمن کنم . اگر میبینی زخم خنجرهای بی وفایی و بد عهدی بر پشتم یادگار مانده از این خاطر است که بی شک طرف دوست و خودی بوده . اگر میبینی که اکنون با گذشت سالها باز جای زخمش التیام نیافته از این خاطر است که ان موقع که میبایست و تا فرصت بود برویش برنگشتم تا انتقامی سنگین تر از زخمی که بر من زده بر او زنم. مکث و تاخیرم از بابت شک و تردید نبود یا که از سر ضعف و یا سختی نبود بلکه لابد او عزیز تر از انی بود که برایش برگردم . او ضعیف تر آز انی بود که همبازی ام شود . او خودش خوب میدانست چه حماقتی کرده و بطوری رفت و خودش را میان گذر زمان و تقدیر گمو گور کرد که چشمم به او نیفتد ... او نمیدانست که خودش با این عمل انتقام سختی از بی وفایی و بدعهدی اش گرفته . زیرا او بی من یعنی هیچ. او بی من یعنی صفر... گاهی کافیست تا محبتم را از کُسی دریغ کنم تا بالاترین ضربه را در زندگیش بر او وارد سازم. کسی که تمام روزگارش جایگاهش دارایی اش شآن و منزلتش اعتبار و احترامش را مدیون حضور و وجود من بود از سر نادانی یا که ذات خود خنجری زد و رفت .... گفتم میروی برو ولی زمین گرد است عزیزم ..... او سینزده تقویم بعد مجدد با حال و احوال زار همچون لشکری شکست خورده بازگشت تا بپرسد معنای اخرین جمله ام چه بود؟... خب زمین گرد است. هر جایی بروی دست روزگار و طبیعت بالاخره زمانی تو را سر راهم قرار خواهد داد هرچند سینزده تقویم طول کشید اما سرانجام خودش امد و اصرار و پیشنهاد ازدواج .... از او اصرار و از من انکار .... اخرش هم که گریه میکرد و زجه و التماس .... ولی گفتمش که بهار نمیخواهم ناراحتت کنم اما.. اما نگرانت هستم . چون .. من مدت هاست زندگی کردن را بدون تو یاد گرفته ام....
پسرک اینها را گفت و یکقدم به ستون چوبی ایوان نزدیک شد .. پسرک غزلفروش نگاهش را از فرش ایوان جدا کرد و سرش را اورد بالا و با او چشم در چشم شد..... لبخندی به طعنه زد و گفت ؛ دست روزگار رو دیدی؟ دیدی خدا خوب جآیی نشسته..... دیدی چوب سزاش همیشه دستشه..... دیدی چوبش صدا نداره هرکی بخوره دوا نداره.....
پسرک گفت؛ خب که چی؟....
همین لحظه مشت کریم باغبان از پشت شمشادها ظاهر شد و لنگ لنگان پیش امد و گفت؛ اق شهروز حواسم پیشته .... یک ربع ساعته داری با خودت توی آیینه حرف میزنی اختلاط میکنی.... دیدم این دعوا مرافه تمومی نداره و هر آن ممکنه دست به یقه بشی با خودت توی آیینه و گفتم قبلش یه رخصت بگیرم و بپرسم ازت این قیچی باغبونی منو ندیدی کجا گذاشتم ؟ درضمن این یکی آیینه رو باز سنگ نزنی بشکنی و بعد باز مث دفعه قبل سر خودت بشکنه و خونین بشی.... از ما گفتن بود.... چی با خودت سر جنگ داری اخه پسر؟.... ماشالله با کمالات با س واد خوش قد و بالا پس این ادا اصولا چیچیه اخه پسرجون؟... تا کی قراره ادامه داشته باشه ؟ ... والا گاهی اوقات با خودم میگم یه مدتی این پسرو با خودش و ایینه قهر بود و ما اسایش داشتیم ...... اما باز روز از نو و روزی از نو..... اه.... اینهاش پیداش کردم توی دستم بود قیچی .... خب از ما گفتن بود.... صلح کن با خودت .... ارزشش رو نداره بخدا یه روزی میرسه کهبه خودت میای و دلت واسه خودت تنگ میشه .... زندگی کوتاهه پسرجون.... از ما گفتن بودااااا
مشت کریم این حرفها را گفت و رفت.....
آری . ... سالهاست بین مان جنگ است. روح و تنم . عقل و احساسم... من گم شده ام... در عبور از کوچه پس کوچه های به هم گره خورده ی شهر رشت در امتداد سالهای نوجوانی..... پیوسته به دنبال خودم میگردم.... نیمی از من گم شده است.... صدای رعد و بارش باران و بوی خاک و نم.....
در این شهر خیس و بارانی ، فاصله ی بارش رو باران را سکوت ناودان ها پر میکند و شهر همپای من بزرگ میشود عرض و طول کم بود این روزها دیگر قد میکشد و خانه های چندین طبقه بشکل قوطی های کبریت میسازند.... رشت حاشیه اش را میبلعد و پیش میرود .... شهر در حاشیه سردتر است و عشق در جدایی سخت تر.... چای که سرد باشد تلخ تر است و چای بروی بوته سبز تر....
* برشی از رمان قمارباز اثر فیودور داستایفسکی
پول نمیتواند سعادت بخرد ولی وکلا را چرا. پول میتواند کاری کند که بارها و بارها در دادگاه اقامهی دعوی کنی و به شاهدها رشوه بدهی. میتوانی به کمکش داروهای گرانقیمتی بخری که تحت بیمه نیستند و به کشورهایی بروی که درمانهای تجربی با استفاده از یاختههای بنیادیشان از هیچی بهتر است. اگر یکی بخواهد از اعمال قدرت طفره رود، فقط چند سانتیمتر بالاتر از قانون بایستد، بوروکراسی را دور بزند، بازرسها را بخرد که جرمش را نادیده بگیرند، بخواهد هزینههای دادرسی خودش را بپردازد یا، اگر دستور داده شد، هزینههای طرف مقابل را، از پس پرداخت رشوههایی بربیاید که دادنشان برای بقا در زندان لازم است، هیچچیزی جز پول چارهی کار نیست. به سازمان بهداشت جهانی بگو که پول نمیتواند عمرت را بر روی این زمین دراز کند و آنها قاهقاه توی صورت نکبتت میخندند.
* برشی از رمان ریگ روان اثر استیو تولتز
وقتی کسی به این دنیا میآید که به عمیقترین ژرفاهای ممکن شرّ میغلتد همیشه هیولا خطابش میکنیم، یا شیطان، یا تجسم شرّ، ولی هیچوقت در نظر نمیگیریم ممکن است این آدم واقعاً چیزی فرازمینی و آندنیایی با خود داشته باشد. شاید انسانِ شریری باشد، ولی در نهایت فقط یک انسان است. ولی اگر انسانی خارقالعاده در آنسوی گستره فعالیت کند، طرف خوبی، مثل یک مسیح یا بودا، بیدرنگ او را بالا میبریم، میگوییم خدا است و الاهی و فراطبیعی و غیرزمینی. این نشان میدهد ما خود را چهطور میبینیم. راحت قبول میکنیم بدترین موجود که بیشترین آسیبها را میزند انسان است، ولی به هیچ عنوان نمیتوانیم بپذیریم بهترین موجود، کسی که سعی در القای تخیل و خلاقیت و همدلی دارد، میتواند یکی از ما باشد. خیلی نظر خوبی به خودمان نداریم ولی خیلی هم از این پایین بودنمان ناراحت نیستیم.
* برشی از رمان جزء از کل اثر استیو تولتز
هدف ما از انتشار برشی از کتابهای معروف دنیا و در ادامه معرفی آن کتاب، علاقهمند کردن شما به تحقیق در مورد کتاب و مطالعه آن است. لطفا با به اشتراک گذاشتن نظرات خود در مورد این مطلب، و با بیان انتقادات و پیشنهادات خود، ما را در این مسیر راهنمایی کنید.