یادداشت های زیرزمینی #فیودار_داستایفسکی
معرفی،نقد،بررسی،خلاصه،و قسمتهایی از رمان موفق فیودار داستایفسکی
...
یادداشتهای زیرزمینی
نقد[] بررسی [] معرفی [] خلاصه [] قسمت هایی از رمان [] را با شهروز براری همراه باشید[]

معرفی رمان ؛
فیودار داستایفسکی کتاب یادداشتهای زیرزمینی را در سال ۱۸۶۴ منتشر کرده است. رمان متفاوتی که پیچیدگی های پستوی روان و روحان، (نجوای درون) شخصیت هایش پُررنگ ترین مشخصه آن است. یکی از عجیبترین رمانهای این نویسنده که در آن به پیچیدهترین جنبههای روانشناختی انسان پرداخته است. منتهی با فرمی که از دیگر آثار او فاصله بسیار زیادی دارد.
حمیدرضا آتش برآب، مترجم کتاب، در ابتدای کتاب در یادداشتِ طولانی مترجم نوشته است:
آقایان! خانمها! گوش کنید! شما یکی از دشوارترین، دراماتیکترین و غیر قابل هضمترین رمانها را در دست دارید.
اکنون چیزی بیش از صد و پنجاه سال از نگارش این اثر میگذرد، نخستین رمان تکگویی درونی و اولین جریان صدای وجدان که تاریخ ادبیات به خاطر میآورد. حتی پیش از ولولهی جوشانِ جیمز جویس، ایتالو ازوو، روبرت موزیل، آلفرد دولبین و ژان پل سارتر. این رمان تسلایی اندک است که انسهانهای باهوش را به هیچ نمیرساند، اما دیوانهها با آن حتما به جایی میرسند. دُزِ بسیار قوی و کشندهای دارد و برای بسیاری همان بهتر که هرگز آن را تورق نکنند.
داستایفسکی نیز در ابتدای کتاب یادداشتهای زیرزمینی و پیش از شروع رمانش اینطور نوشته است:
البته که هم یادداشتها و هم نویسندهاش خیالی است. اما آدمهایی مثل نویسندهی این یادداشتها، نه تنها در جامعهی ما امکان حضور دارند، بلکه باید باشند تا تجسم شرایطی شوند که همین جامعه، محصول آن است.
سعی کردم روشنتر از معمول نمایندهی گذشتهای را پیش چشم بیاورم که دورانش سپری شده، اما تا زمانِ ما دوام آورده است.
در این بخش، که زیرزمین نام دارد، شخصیت ما خود را معرفی میکند و نظراتش را عرضه میدارد، گویی میخواهد علل یا ضرورت حضورش در جمع را توضیح دهد. در بخشِ بعدی، یادداشتهای همین آدم دربارهی برخی حوادث زندگیاش آمده است.
[ مطلب مرتبط: کتاب شیاطین اثر داستایفسکی ]
خلاصه کتاب یادداشتهای زیرزمینی
داستایفسکی در یادداشتهای زیرزمینی از زبان مردی سخن میگوید که از آگاهیِ زیاد نسبت به سایر مردم عادی، به کنج انزوای زیرزمینش خزیده و گویی مقابل فلاکت روزگار و جهالت مردم مشغول طغیانی منفعلانه است. زیرزمین در اینجا نمادی از بریدگی از اجتماع و بیگانگی است.
او نسبت به همهچیز، شکایت دارد. خودش را از دیگران جدا میداند و در مقابل تمام رفتارهای انسانهای اطرافش و روشنبینیهای دروغین طغیان میکند. طغیانی منفعلانه که تنها در اعتراض و نوشتنِ یادداشتهایش در کنج همان زیرزمین خلاصه میشود. او رنج میکشد و دلیل رنج کشیدنش را دانستنِ بیش از حد میداند. و از همین رو خودش را در بخشی به یک موش تشبیه میکند که در میان این مردم به ناچار به گوشهای خزیده و پناه برده است.
همانطور که داستایفسکی پیش از شروع رمان میگوید، در بخشِ اول کتاب یعنی زیرزمین، مرد زیرزمین سعی در معرفی خودش به ما دارد. ولی او هرچقدر که بیشتر از خودش میگوید ما کمتر او را میشناسیم. ما به حرفهای او اعتماد زیادی نداریم زیرا آنقدر گفتههایش پاراروکسی و متناقض است که ما تا آخر نمیتوانیم هویتِ ثابت و مشخصی را به او نسبت بدهیم.
شاید حتی خودش هم از این هویت مشخص دوری میکند. او کیست؟ خودش هم نمیداند. زیرا تمام حرفهایش ضد و نقیض است. برای مثال او لحظهای خود را موجود خبیثی میداند، در صورتی که لحظه بعد این موضوع را رد میکند و میگوید که آزارش به مورچه هم نمیرسد. او از طرفی پارانوئید دارد و همینطور شخصی سادومازوخیسمی است. چرا که بعضی اوقات از قصد موجب آزار دیگران میشود، و از طرفی سعی دارد خودش را خوار و خفیف نشان دهد، و گویا از اینکه دیگران او را تحقیر کنند لذت میبرد. انگار که این مورد تحقیر واقع شدن هدف اوست.
از دیگر خصایص عجیب او این است که از همان ابتدا خود را موجود بیمار و ضعیفی نشان میدهد که دردهای جسمی زیادی دارد ولی حتی از دکتر رفتن هم طفره میرود.
خلاصه کلام اینکه او از خودش و موجودیتش بیزار است و این حس را به دست خودش به دیگران هم منتقل میکند. او انسان منزجرکننده است که گویی خودش این باعث این انزجار است.
[ مطلب مرتبط: کتاب بیچارگان – اولین رمان داستایفسکی ]

داستایفسکی در این کتاب خالق عجیبترین و پیچیدهترین شخصیتی است که چون هرانچه در ذهنش هست را به همان شکلِ هرچند وقیح بالا میآورد، از خودش موجودی منفور ساخته است. بیشک هر جنبه از پریشانیهای مرد زیرزمینی در جلد هر انسان دیگری رخنه کرده است. ولی تنها اوست که به نمایندگی از همه جامعه، آنها را به فریادِ بلند اعلام میکند. در واقع او با بیانِ خودش به عنوانِ «من» نمایانگرِ «ما» است. نمایانگر انسان و تمام واقعیتهایش.
بار حقارت و انزجاری که انسانها به دوش میکشند و برای کم کردنِ این بار، آن را روی شانه دیگری خالی میکنند. آیا ما شیفتگانِ قدرت، مشغول کار دیگری هستیم؟ جز اینکه قدرت خراب شده روی سرمان که ما را حقیر کرده، روی سر دیگری آوار کنیم تا بزرگ شویم؟!
انسانی که از زندگی واقعی روی گردانده، اگر او را به آرزویش هم برسانند باز خود را بدبخت میپندارد. هدفی ندارد و نمیداند کیست. دائما به دنبال رنج است و اگر رنجی را از او کم کنند، او باز رنج دیگری را بر خودش تحمیل میکند. و اگر دایره آزادیاش را بیشتر کنید، باز با ساختن بهانهای مثل آقابالاسر، دایره اختیاراتش را به دست خودش کوچکتر میکند. انسان با ذهن هزارتوی مرموز و پیچیدهاش که هیچ وقت نمیتوان سر از کارش درآورد. گاه از قصد مطابق امیالش پیش نمیرود و خواستار عذاب به دستِ خویش است. انسانی که گاه حاضر است از روی اختیار راه اشتباه را پیش بگیرد، در آن راه زجر بکشد، ولی خودش را به خودش ثابت کند و اختیارش را نشان دهد. انسان موجود عجیبی است که گم شده، فردیت ندارد و ترجیح میدهد زیر سایه امنِ همان اسم بشریت پنهان بماند. (((linked[][][][]pressing[][][])))
افکار و اندیشههای داستایفسکی در این کتاب از زبان مرد زیرزمینی گفته میشوند و گویی در داستانهای دیگرش از منظر فکر خارج شده و رنگِ عمل به خود میگیرند. میشود ریشه تمام کارهای قهرمانان داستایفسکی را از لابلای این یادداشتها بیرون کشید. یادداشتهای مردی پارادوکسالیست که در رنج خود دست و پا میزند. ضدقهرمانی که تمام قهرمانهای داستایفسکی از دل او متولد میشوند. و ما را با این پرسش بزرگ تنها میگذارد:
کدام بهتر است؟ خوشبختیِ ارزان، یا رنجِ متعالی؟
[ مطلب مرتبط: کتاب جنایت و مکافات – همراه با اینفوگرافیک رمان ]
درباره کتاب یادداشتهای زیرزمینی
مرد زیرزمینی با مخاطب بر سر بحثهای فلسفی مینشیند و ذهن ما و خودش را درباره مسائل پیرامون آن به چالش میکشد. ولی فقط دیوانهوار تکگویی میکند. سوالات فلسفی و چالشبرانگیز طرح میکند، بدونِ اینکه انتظار پاسخی از سمتِ ما که تنها گوشهایی مقابل ذهن پریشان او هستیم داشته باشد. او فقط افکارش را روی کاغذ میآود و حتی انکار میکند که کسی آنها را خواهد خواند. انگار که او با خودش مشغول صحبت و درگیری است و نوشتن بهانه برای تخلیه ذهنِ کلافه شده خودش است.
در صفحات ۶۷ و ۶۸ کتاب یادداشتهای زیرزمینی میخوانیم:
بگویید ببینم، کدام شیر پاک خوردهای بود که اولین بار در آمد گفت، آدمها فقط به این دلیل دست به کار بد میزنند که علایق واقعیشان را تشخیص نمیدهند؟ اگر بیاییم و روشنشان کنیم و چشمشان روی علایق واقعی و طبیعیشان باز شود، آن وقت درجا بدی را میگذارند کنار و خوب و نیکوکار میشوند، چون وقتی آدم آگاه شود و سود واقعیاش را بشناسد، نفع شخصیاش را در همین نیکی میبیند آن وقت از آنجا که مسلما هیچ آدمیزادی نمیآید خلاف نفع شخصیاش عمل کند، در نتیجه مجبور است که خوب باشد… اینها را کی گفته، ها؟ آه طفل معصوم، ای وروجک بیگناهی که برداشتهای و چنین اراجیفی را به هم بافتهای! اولا طی این هزاران سال کِی بوده که آدمیزاد فقط طبق نفع شخصی خودش عمل کند؟ پس با آن میلیون واقعیتی که شهادت میدهند آدمها آگاهانه – با علم کامل به نفع حقیقیشان – آن را رها کردهاند و کم اهمیت دانستهاند و به راه دیگری رفتهاند، چه میکنی؟ آنهایی که بیتوجه به سودشان و اما و اگر رفتهاند چه؟ آن هم بدون اینکه اجباری به چنین کاری داشته باشند، انگار فقط دلشان نمیخواسته به راه از پیش تعیین شده بروند و از سر لجاجت و خود سری راه دیگری را انتخاب کردهاند که سخت و پر سنگلاخ است و باید آن را در ظلمات جست. پس به نظر میرسد که واقعا خود این خود سری و اختیار برایشان بهتر و خوشایندتر از هر منفعتی بوده… منفعت!
در بخش دوم که «به مناسبتِ برف نمناک» نام دارد. مرد زیرزمینی به شرح بخشهایی از اتفاقات قدیمِ زندگیاش برای خواننده میپردازد. سبک و شرایط زندگیاش و اتفاقاتی که بیتاثیر در راه یافتنش به زیرزمین و انتخابِ انزوا و گوشهگیری نبودهاند.
او از سختیهایی که در محل کارش میکشیده و حقارتهایی که از سمت بالا دستانش به او تحمیل شده میگوید. از انزجاری که نسبت به همه همکارانش داشته است. و ما متوجه میشویم که از همان زمان هم با اطرافیانش آبش در یک جوب نمیرفته و بهنوعی غریب و بیگانه بوده است. در قسمتی از کتاب یادداشتهای زیرزمینی در این باره میخوانیم:

او زندگی سطح متوسط و حتی رو به پایینی داشته و در آن دوره، به پوچی محض میرسد. آنگاه پوچی و گودالِ تهیِ زندگیاش با شهوترانی و ولگردی پر میشود. در همین بخش از داستان که او در حالِ زوال است، شاهد رفتار عجیب او هستیم که به گمانم بیربط به شخصیت مازوخیسمیاش هم نیست:
شبی از کنار میکده میگذشتم، در روشنای پنجره چشمم افتاد به چندتا مرد که دور میز بیلیارد با چوب بیلیارد افتاده بودند به جان هم و یکی را زدند از پنجره پنجره انداختند بیرون. اگر هر وقت دیگری بود از این حرکت منزجر و ناراحت میشدم، اما در آن لحظه به کسی که بیرونش انداخته بودند حسودیام شد. چنان به او غبطه خوردم که دلم خواست بروم داخل و کنار میز بیلیارد بپلکم و شلوغ کاری در بیاورم تا مگر از پنجره بیندازنم بیرون. رفتم داخل. مست نبودم، اما میگویید چه میکردم؟ میدانید اعصاب نداشتن آدم را وادار به چه کارهایی میکند؟! رفتم، اما اتفاقی نیفتاد. انگار لیاقت پرت شدن از پنجره را هم نداشتم.(کتاب یادداشتهای زیرزمینی – صفحه ۱۱۴)
ما شاهد درگیریهای هر روزه او و جدالش با بالادستانش هستیم. جدال با کسانی که از جایگاه اجتماعی بالاتری نسبت به او برخوردارند. و همیشه مورد تحقیر آنها قرار میگیرد. گویا که اینجا هم قدرت تنها در جایگاه اجتماعی افراد خلاصه میشود.
این مبحث از کتاب ما را به یاد کتاب همزادداستایفسکی میاندازد. وقتی که از همه همکارانش که جایگاه خوبی دارند بیزار است، از طرفی خود را با همهشان بیگانه و جدا میداند. و از طرفی هم دلش میخواهد یکی مثل آنها باشد. و با وجود وضعیت بدش بنوعی سری در سرها بلند کند.
از دید من چالش برانگیزترین و مهمترین بخش اتفاقات مرد زیرزمینی مواجه شدنش با زنی روسپی و بیچاره در یک میکده است. در این بخش شخصیت داستان به نوعی از نظر بیچارگی با زن احساس همذاتپنداری میکند، دلش به حال او میسوزد و میخواهد راهنماییاش کند تا اختیار زندگیاش را به دست بگیرد و برده و بازیچهای در دست دیگران نباشد.
مرد زیرزمینی، کسی که تابهحال هیچ عاطفهای از سمت کسی ندیده، سعی دارد به زن بفهماند که او نیز همینطور تنهاست و هیچ کس را ندارد. او تمام افکارش را برای زن رو میکند و ذره ذره طوری حقیقت را جلوی چشمش میگذارد که اشک زن درمیآید. و در اینجا، وقتی مرگ زن را جلوی چشمانش تصویر سازی میکند، حتی ما نیز عمقِ تاثیرگذاریِ دردناک حرفهایش را حس میکنیم.
داستایفسکی به بیشترین مسالهای که در اینجا اشاره دارد، بارِ حقارتی است که بر دوش میکشیم. این بار روی شانههایمان سنگینی میکند، و دلمان میخواهد هرطور شده روی دیگری آوارش کنیم. و این کارِ هر روزه ماست. همیشه از بالادستهایمان، تو سری خوردهایم، پس سعی داریم که در جایی بدبختتر از خودمان را گیر بیاوریم و به آن تو سری بزنیم. همانطور که وقتی آن زن پیش مرد زیرزمینی برمیگردد با این رنج که عظیم است ولی حقیقیست روبرو میشود:
آن روز سر ضیافت کسانی که باهاشان قرار داشتم من را تحقیر کردند و رنجاندند. باید رنج و خشمم را سر کسی خالی میکردم و از یکی انتقام میگرفتم. قرعه افتاد به نام تو. من هم حرصم را سر تو خالی کردم و دستت انداختم. تحقیرم کرده بودند. من هم میخواستم یکی را تحقیر کنم. سکهی یک پولم کرده بودند، من هم میخواستم قدرتم را نشان یکی بدهم… (کتاب یادداشتهای زیرزمینی – صفحه ۲۳۶)
هرچند که این موجود منزجر زیرزمینی عجیب و بیگانه است. ولی در جامعه کم نیستند انسانهایی از جنسِ مردزیرزمینی، که از رنجِ دانستن، به گوشهای از انزوایشان خزیدهاند، انسانهایی که به سببِ اندیشههای آگاهانه و طغیانگرشان، اگر زمانی از پیله خود بیرون بیایند و وارد پیادهروی اجتماع شوند، قادرند دست به هر کاری بزنند.
همانطور که قبلا اشاره کردیم، ضدقهرمانِ داستان، ما را با این پرسش روبهرو میکند که بهراستی خوشبختی ارزان بهتر است یا رنج متعالی؟ انگار که تمام داستان و تمام پریشانیهای ذهن مرد زیرزمین در همین جمله خلاصه میشود. و گویا که او خودش، با اختیار و با وجود آگاهی از عذاب کشیدن، گزینه دوم را برای سبک زندگیاش «انتخاب کرده است».
اگر میخواهید فلسفه و اندیشههای روانشناختی داستایفسکی را بهتر درک کنید و بدانید که پشتِ هرکدام از رفتارهای عصیان گونه قهرمانان داستایفسکی، چه افکار و دلایلی پنهان است این کتاب عجیب و متفاوت را از او بخوانید.
در انتهای این کتاب چهارده تفسیر به دست مترجمان جمع آوری شده که هر کدام از زاویهای متفاوت مرد زیرزمینی را مورد بررسی قرار دادهاند. و خواندنِ آنها، هرچند که انرژی زیاید میطلبد، خالی از لطف نیست و قطعا شناخت بهتری را از شخصیت داستان به دست میدهد.
[ مطلب مرتبط: کتاب خاطرات خانه مردگان – ثمره دوره چهار ساله داستایفسکی در زندان اومسک واقع در سیبری ]

جملاتی از متن کتاب یادداشتهای زیرزمینی
آدمهای مستقل و کارامد برای این فعال به نظر میرسند که به واقع احمق هستند و ذهن محدودی دارند. چه طور بگویم؟ آهان! آنها بخاطر عقل محدود، دم دستیترین دلایل را که ممکن است دلایل درجه دوم و سوم باشد، به جای دلایل اصلی میگیرند. به این ترتیب خیلی زودتر و آسانتر از بقیه قانع میشوند و سریع فکر میکنند اساس کار را یافتهاند و به ریشهی مساله رسیدهاند. (کتاب یادداشتهای زیرزمینی – صفحه ۶۰)
آدمیزاد انتقام میگیرد، چون عدالت را در این میبیند. پس دلیل اولیه و اصلی را پیدا کرده، اساس کار را یافته و آن همان عدالت است. در نتجیه از همه جهت خیالش راحت میشود و با آرامش انتقامش را میگیرد و موفق هم هست، چون باور دارد کاری شرافتمندانه و عادلانه میکند. من اما اینجا نه عدالتی میبینم، و نه در این کار، نیکی و خیری مییابم. و به تبع آن، تنها از روی خباثت است که دست به انتقام میزنم. تنها خباثت میتواند همه تردیدم را از بین ببرد و بر همه چیز غلبه کند. همین طور است، تنها خباثت میتواند در کنار دلیل اصلی بنشیند و ترکیب کاملا موفقی به دست بدهد و آن دلیل اصلی را تکمیل کند، چرا که خباثت خودِ دلیل نیست. اما چه کنم که خباثت هم ندارم. (کتاب یادداشتهای زیرزمینی – صفحه ۶۱)
بهترین تعریف آدمیزاد این است: موجودی دوپا و نانجیب. (کتاب یادداشتهای زیرزمینی – صفحه ۸۳)
چه انتظاری میتوان از انسان داشت؟ این موجودی که چنین خصایص غریبی دارد؟ همه مواهب و نعمتهای زمینی را به پایش بریزید، تا خرخره در سعادت غرقش کنید، هر پنج انگشتتان را هم در عسل فرو کنید و به دهانش بگذارید، چنان از پول بینیازش کنید که دیگر جز خوردن و خوابیدن و تلاش برای ادامه تاریخ پر افتخار بشری کاری نداشته باشد، همین آدم اما از روی حق ناشناسی و فقط برای آزار و اذیت به شما صدمه میزند و خصومت میورزد. همین آدم حتی همه آنچه را به او دادهاید به خطر میاندازد و عمدا بدترین و بیهودهترین هوس را دنبال میکند، بدترین دیوانه بازی و ضرر مالی را به بار میآورد، آن هم تنها برای اینکه وضعیت مرفه و راحت و معقولش را قربانی فانتزیها و خیالپردازیهای خویش کند. دقیقا وهم انگیزترین آرزو و پستترین حماقت را میخواهد، فقط و فقط برای اینکه به خودش ثابت کند – نکته ضروری و لازمش همین است – آدم هنوز آدم است و نه کلید پیانو که قوانین طبیعت به دست خد آن را بنوازند و حتی تهدیدش کنند تا آخر عمر هدایتش خواهند کرد تا نتواند بیرون از محدوده تقویم و قوانین خواستهای داشته باشد. (کتاب یادداشتهای زیرزمینی – صفحه ۸۵)
{{{ links my best friend }}}
به نظر من دانش و آگاهی بزرگترین بدبختی بشر است، اما خوب میدانم که بشر آن را دوست دارد و با هیچ سرگرمی و رضایتمندی دیگری عوضش نمیکند. (کتاب یادداشتهای زیرزمینی – صفحه ۹۱)
میدانی لیزا، البته از خودم دارم حرف میزنم! اگر از بچگی خانوادهای داشتم، آن وقت اینی نبودم که الان داری میبینی. بیشتر وقتها به این فکر میافتم. آخر خانواده هرقدر هم که بد باشد باز هم پدر و مادرند، غریبه که نیستند و دشمن آدم نمیشوند. گیرم سالی، ماهی هم فقط یک بار عشقشان را ابراز کنند. در هر حال میدانی آنجا توی خانهی خودت هستی. (کتاب یادداشتهای زیرزمینی – صفحه ۱۹۱)
از دست عادت کار زیادی بر میآید! خدا میداند که عادت چهها با آدمی میکند. (کتاب یادداشتهای زیرزمینی – صفحه ۲۰۰)
در عمل میدانی دلم واقعا چه میخواهد؟ این که تو و امثال تو به درک واصل شوید! من آرامش میخواهم. بله، حاضرم کل دنیا را به یک پول سیاه بدهم تا راحتم بگذارند و آرامشم حفظ شود. مثلا اگر قرار باشد دنیا خداب شود، ولی من چایم را بخورم، میگویم به درک! بگذار خراب شود، در عوض همیشه بتوانم با آرامش چایم را بخورم. (کتاب یادداشتهای زیرزمینی – صفحه ۲۳۷)
عنوان: یادداشتهای زیرزمینی نویسنده: فیودار داستایفسکی ترجمه: حمیدرضا آتشبرآب انتشارات: علمی و فرهنگی _تعداد صفحات کتاب: ۵۶۶_ تعداد صفحات رمان ۲۵۰
مجله ماهنامه ادبیات داستانی فارسی چوک فایل pdd کلیک نمایید دریافت
عنوان: pdfفایل ماهنامه ادبی چوک
حجم: 5.13مگابایت بروی نماد فلش سبز بالا کلیک شود توضیحات: مجله ادبی چوک دانلود کامل ماهنامه ادبی فایل pdf دریافت
عنوان: ماهنامه ادبیات داستانی چوک
حجم: 5.12 مگابایت
توضیحات: دانلود فایل pdf مجله ادبی چوک رایگان