داستان نویسی

رمان عاشقانه جدید ، داستان کوتاه، داستان بلند،داستان نویسی خلاق،آموزش نویسندگی خلاق، از شهروز براری صیقلانی ،شین براری

داستان نویسی

رمان عاشقانه جدید ، داستان کوتاه، داستان بلند،داستان نویسی خلاق،آموزش نویسندگی خلاق، از شهروز براری صیقلانی ،شین براری

داستان نویسی

رمان
داستان کوتاه
داستان بلند
مجلات و ماهنامه الکترونیکی چوک
دوفصلنامه ادبیات داستانی فارسی به رایگان.
فهیمه رحیمی
مریم ریاحی
صادق هدایت
مرتضی مودب پور .
ماندانا معینی
داستان های مجازی
شین براری
شهروز براری صیقلانی
#شین-براری

آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۳ آبان ۰۲، ۰۷:۳۸ - ahmad
    مرسی
نویسندگان

من بازیگری بلدم

پنجشنبه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۹، ۰۱:۴۴ ق.ظ

نفس عمیق کشیدم و دسته گل رو با لطیف ترین حالتی که می شد توی دستام نگه داشتمl
   هنوز یه ربع به اومدنش مونده بود 
    نمی دونستم چرا اینقدر هیجان زده ام 
   به همه لبخند می زدم
آدمای دور و بر در حالی که لبخندمو با یه لبخند دیگه جواب می دادن درگوش هم پچ پچ می کردنو و دوباره می خندیدن ، اصلا برام مهم نبود ،  اصلا یه جورایی احساس میکنم که همه رو دوست دارم،   عاشق زندگی ام، عاشق رودخانه های شهر رشت هستم، عاشق  شهربازی و باغ محتشمم . حتی گربه ی روی شانه دیوار هم  از نظرم  زیباست  .  و من نگاهم گره میخوره به نگاهه یه غریبه ی  عصا بدست،  بی اختیار بهش سلام میگویم  و  آن پیرزن کنارم می ایستد و میپرسد ؛ تو دیروز  برای تست بازیگری به هنرکده سروش رفته بودی،  درسته؟ 
من در یک لحظه چهره اش را بخاطر می آورم    او  بروی جایگاه داوران نشسته بود،   با لحنی  همانند یک شخصیت و کاراکتر نمایشنامه رومیو و ژولیت  میگویم ؛  بله،  سرورِ من،  همینگونه است که میفرمایید 
پیرزن  ساعت را میپرسد ؛  
ساعت چنده جوان؟ 
_ هنوز ده دقیقه مانده به لحظه ی دیدار  بروی نیمکت تکرار. سرَورِ  من 
اما پیرزن از پاسخ عجیبم تعجب نمیکند و در مقابل  پاسخی عجیب تر و مبهم تر میدهد  و میگوید

؛ 
من عزراییل هستم  بیست دقیقه دیگه برمیگردم ،   سمت حوضچه ی بزرگ و میبرمت 
      _  عجب پیرزن باحالی   ،  کم نیاورد و یه چیزی اومد  روی جوابم و تحویلم داد ،   واقعا باورپذیر و با حس  جمله اش رو بیان کرد ،  عجب تقلید صدای  فوق العاده ای ،   عجب خوف و اضطرابی بهم دست داد برای یک لحظه،   اگر  لبخندش رو مجدد نمیدیدم   ممکن بود  باور کنم که عزراییل اومده سراغم
.  من از شوخ طبعی او  خنده ام میگیرد  و  به طنز و مودبانه میگویم؛  لطف میکنید بخدا راضی به زحمت نیستم ،   صبر کنید خودم خدمت میرسم. 
پیرزن خندید و رفت 
 وای که چه دوست داشتنی بودش و شیرین. 
کبوتر ها هم دوست داشتنی هستند،     من همتونو دوست دارم 
همه چیز به نظرم قشنگ و دوست داشتنی هست
دسته گل رو به طرف صورتم آوردم و دوباره نفس عمیق کشیدم 
چه احساس خوبیه احساس دوست داشتن 
به این فکر کردم که وقتی اون از راه برسه چقدر همه آدما به من و اون حسودی می کنن
و این حس وسعت لبخندمو بیشتر کرد
تصمیم خودمو گرفته بودم , امروز بهش می گم , یعنی باید بهش بگم
ساعتمو نگاه کردم : هنوز ده دقیقه مونده بود
بیچاره من , نه, بیچاره به آدمای بدبخت می گن ... من با داشتن اون یه خوشبخت تموم عیارم  .  از بچگی که از کوچه مون اثاث کشی کردن و رفتند   دلم براش تنگ شد تا اینکه دوباره  بهش رسیدم. 
به روزای آینده فکر می کردم , روزایی که من و اون 
دو نفری , دست توی دست هم توی آسمون راه میریم
قبلا تنهایی رو به همه چیز ترجیح می دادم ولی حالا حتی از تصور تنهایی وقتی اون هست متنفر هستم . 
من و اون , می تونیم دو تا بچه داشته باشیم
اولیش دختر ... اسمشم مثلا نگار .. یا مهتاب 
مثل دیوونه ها لبخند می زدم , اونم کنار یه خیابون پر رفت و آمد ... ولی دیوونه بودن برای با اون بودن عیبی نداره
خب دخترمون شبیه کدوممون باشه بهتره ... شبیه اون باشه خیلی بهتره اونوقت دوتا عشق دارم
دومین بچه مون پسر باشه خوبه ... اسمشم ... اهه من چقدر خودخواهم
یه نفری دارم واسه بچه هامون اسم می ذارم ... خب اونم باید نظر بده
ولی به نظر من اسم سپهر یا امید یا سینا قشنگتر از اسمای دیگه اس
دوس دارم پسرمون شبیه خودم باشه 
یه مرد واقعی ...
به خودم اومدم , دو دقیقه به اومدنش مونده بود 
دیگه بلااستثنا همه نگاهم می کردن , شاید ته دلشون می گفتن بیچاره ... اول جوونی خل شده حیوونکی
گور بابای همه , فقط اون ,
بعد از دو ماه آشنایی دیگه هیچی بین ما مبهم و گنگ نبود 
دیوونه وار بهش عشق می ورزیدم و اونم همینطور
مطمئن بودم که وقتی بهش پیشنهاد ازدواج بدم ذوق می کنه و می پره توی بغلم 
ولی خب اینجا برای مطرح کردن این پیشنهاد خیلی شلوغ بود
باید می بردمش یه جای خلوت 
خدای من ... چقدر حالم خوبه امروز ,
وای , چه روزایی خوبی می تونیم کنار هم بسازیم , روزای پر از عشق , لبخند و آرامش 
عشق همه خوبیا رو با هم داره , آرامش , امنیت , شادی و مهم تر از همه امید به زندگی .
بیا دیگه پرنده خوشگل من ..
امتداد نگاهم از بین آدمای سرگردون توی پیاده رو خودشو رسوند به چشمای اون .
خودش بود ... با همون لبخند دیوونه کنندش و نگاه مهربونش
از همون دور با نگاهش سلام می کرد 
بلند گفتم : - سلاممممم ...
چند نفر برگشتن و نگاهم کردن وزیر لب غرولند کردن .... هه , نمی دونستن که .
توی دلم یه نفر می خوند :
گل کو , گلاب کو , اون تنگ شراب کو ,
گل کو , شیشه گلاب کو , شیشه گلاب کو, کو , کو 
آخه عزیزترین عزیزا , خوب ترین خوبا... مهمونه ... حس می کنم که دنیا مال منه ...خب آره دیگه دنیا مال من می شه ...
برام دست تکون داد 
من دستمو تکون دادم و همراه دستم همه تنم تکون خورد .
- سلام .
سلام عروسک من .
لبخند زد ... لبخند ... همینطور نگاش می کردم .
- میشه از اینجا بریم ؟ همه دارن نگاهمون می کنن .
به خودم اومدم ..
- باشه .. بریم ... چه به موقع اومدی ...
دسته گلو دادم بهش ... 
- وایییییی ... چقد اینا خوشگله ...
سرشو بین گلا فرو کرد و نفس عمیق کشید .
حس می کردم که اگه چند لحظه دیگه سرشو لابه لای گلا نگه داره اون وسط گمش می کنم 
- آی ... من حسودیم میشه ها ... بیا بیرون ازون وسط , گلی خانوم من .
خندید .
گفتم؛ راستی  این  قرتی بازی ها  بهت نیومده که  پا شدی  رفتی  واسه خودت و  تست بازیگری دادی.  هیچ خوشم نمیاد  که  بی اونکه با من در میان بگذاری ، تنهایی یه کاری رو انجام میدی 
_ خب مثلا چی؟  باید بهت میگفتم که  میخوام برم و تست بازیگری بدم؟  
دنیا؛  خب آره،  چون  لااقل منم می اومدم  تست بازیگری میدادم 
_ خخخخخخ تو؟    واااای اصلا  حرفشم نزن. تو حتی بلد نیستی یه خالیبندی کنی، یا مثلا یه دروغ ساده بگی. حالا چه برسه به اینکه بخوای نقش شخصیتی رو بازی کنی که  باهات  کاملا فرق  داره..... نوچ... حرفش رو هم نزن. تو اینکاره نیستی،  خخخخخ
دنیا؛  به من داری میخندی؟   تو داری منو تحقیر و کوچیک میکنی؟  بهم نخند.  من دروغ نمیگم،  من عاشق بازیگری ام. خب میتونم یاد بگیرم.  شاید اصلا استعداد داشته باشم. همیشه با خودم جلوی ایینه  تمرین میکنم.  نخند  دیگه.....  بس کن .  نخند. دلم شکست،  چرا توانایی های منو زیر سوال میبری پسر.   مگه تاحالا تو ازم تست گرفتی که اینطوری مطمین  منو  و  استعدادم رو  رد میکنی؟ بهت میگم بس کن نخنددددد
_ خخخخ  تو رو خدا  خنده ام  نیار  . دنیا جون  تو وقتی میخوای  یه چیزی رو پنهون کنی از آدم   بحدی  سُرخ میشی که  آدم میفهمه  داری  حرفی رو الکی میزنی،  حالا چه برسه دیگه به بازیگری. خخخخخ
-دنیا با نگاهی  زیر چشمی و کمی  عبوس  به فکر فرو رفت  و پس از مدت کوتاهی   نفسی عمیق کشید  شانه هایش را بالا انداخت و گفت ؛  راستی..... ازت خیلی ممنونم ... به خاطر این دسته گل , به خاطر اینهمه عشق و به خاطر همه چیز .انگشتمو گذاشتم روی نوک بینیش و گفتم : 
- هرچی که دارم و می دارم , مال خود خودته .
و دوباره خندید و اینبار اشک توی چشاش جمع شد .
- دنیا ... نبینم اشکاتو .
- یعنی خوشحالم نباشم ؟
- چرا دیوونه ... تو باش .. همه جوره بودنتو دوست دارم .
دل توی دلم نبود ... قسمتی از پارک محتشم که توش قدم می زدیم خلوت بود و جای مناسبی برای صحبت کردن در مورد    پیشنهاد ازدواجم بهش ...
دنیا ؛ - راستی گفتی یه چیز مهم می خوای بهم بگی ؟ ... می گی الان نه ؟
یه لحظه شوکه شدم .. 
- آهان .. آره ... یه چیز خیلی مهم ... بریم اونجا ... 
یه حوض بزرگ با چراغ های رنگی  و کلی ماهی قرمز گُلی   داخلش با فواره های  زیبا  و همچنین  با نیمکتای خالی کمی پایینتر منتظر من و دنیا بود ..
هردو نشستیم ...
دنیا شاخه گلو توی آغوشش گرفته بود و با همون نگاه دوست داشتنی و دیوونه کنندش بهم نگاه می کرد .
-دنیا؛ خب ؟
اممم راستش ... 
حالا که موقع گفتنش رسیده بود نمی دونستم چطور شروع کنم .گرچه برام سخت نبود ولی چطور شروع کردنش برام مهم بود ، من دنیا رو از مدت ها قبل شریک زندگی خودم می دونستم و حالا فقط می خواستم اینو صریحا بهش بگم 
دنیا ؛- چیزی شده ؟
نه ... فقط ... 
چشامو خیره به چشاش دوختم و بعد از یه مکث کوتاه نمی دونم کی بود که از دهن من حرف زد :
- با من ازدواج می کنی ؟
رنگش پرید ... این اولین و قابل لمس ترین احساسی بود که بروز داد و بعد ,
لبای قشنگ و عنابیش شروع کرد به لرزیدن 
نگاهشو ازم دزدید و صورتشو بین دوتا دستاش قایم کرد . 
- چی شده؟  چرا رنگت پریده؟   دنیا.. ناراحتت کردم؟
توی ذهن آشفتم دنبال یه دلیل خوب برای این واکنش دنیا می گشتم .
دسته گلی که چند ساعت پیش با تموم عشق دونه دونه گلاشو انتخاب کرده بودم و با تموم عشقم به دنیا دادم از دستش افتاد توی جوی آب کثیف کنار حوضچه 
احساس خوبی نداشتم ...
- دنیا خواهش می کنم حرف بزن ... حرف بدی زدم ؟
دنیا بی وقفه و به شدت گریه می کرد و در مقابل تلاش من که سعی می کردم دستاشو از جلوی صورت قشنگش کنار بزنم به شدت مقاومت می کرد .
کلافه شدم ... فکرم اصلا کار نمی کرد 
با خودم گفتم خدایا باز می خوای چیکارم بکنی ؟ باز این سرنوشت چی داره واسم رقم می زنه ؟
نتونستم طاقت بیارم ... فکر می کنم داد زدم :
 ؛   - دنیاجون  خواهش می کنم بس کن .. خواهش می کنم .
دنیا سرشو بلند کرد ،چشاش سرخ شده بود و صورتش خیس از اشک بود،  هیچوقت اونو اینطوری ندیده بودم،  توی چشام نگاه کرد، توی چشاش پراز یه جور حس خاص ... شبیه التماس بود 
-دنیا؛  منو ببخش ... خواهش می .. کنم ...
یکه خوردم 
- تو رو ببخشم ؟ چرا باید ببخشمت ... چی شده .. چرا حرف نمی زنی ؟
دوباره بغضش ترکید  دیگه داشتم دیوونه می شدم
دنیا ؛ - من .. من ....
- تو چی؟ خواهش می کنم بگو ... تو چی ؟؟؟؟   دنیا در حالی که به شدت گریه می کرد گفت :
دنیا؛ - من یه چیزایی رو ... یه چیزایی رو به تو نگفتم ...
سرم داغ شده بود  احساس سنگینی و ضعف می کردم  از روی نیمکت بلند شدم و دو قدم از دنیا دور شدم  می ترسیدم
گاهی آدم دوس داره فرسنگ ها از واقعیت های زندگیش فاصله بگیره  سعی کردم به هیچی فکر نکنم
صدای گریه دنیا مثل خنده تلخ سرنوشت ... یه سرنوشت شوم ... توی گوشم پیچ و تاب می خورد
کاش همه اینا کابوس بود
کاش می شد همونجا مثه آدمی که از خواب می پره و با خوردن یه لیوان آب همه خوابای بدشو فراموش می کنه می شد از خواب بپرم
ولی همه چیز واقعی بود
واقعی و تلخ با من ازدواج می کنی ؟

نشستم کنارش 
- به من نگاه کن...
در هم ریخته و شکسته شده بود،  اصلا شبیه دنیا یه ساعت پیش , یه روز پیش و دوماه پیش نبود   مدام زیر لب تکرار می کرد ... منو ببخش .. منو ببخش
- بگو ... بگو چیارو به من نگفتی .. هر چی باشه مهم نیست
تیکه آخر رو با تردید گفتم ... ولی ... ته دلم از خدا خواستم واقعا چیز مهمی نباشه
- نمی تونم ... نمی تونم ... 
صورتوشو بین دو تا دستام گرفتم و اینبار با تحکم گفتم :
- بگو ... می تونی بفهمی من دارم چی می کشم ؟ .. بگو چیه که اینقد اذیتت می کنه
...و  دنیا شروع کرد به افشای حقیقت. حقیقتی تلخ و شوکه کننده ،  که  در حال زجه زدن بیان میکرد  و  هقهق گریه هاش قطع نمیشد.   رگ صورتش برجسته و صورتش رنگ پریده و  کبود  شده بود.... 
نمی دونم ...

هیچی یادم نیست...

تا چند لحظه بعد از چند جمله ای که دنیا پشت سرهم و بین گریه های شدیدش گفت
هیچی نمی فهمیدم
انگار تموم بدنم .. اعصابم و تموم احساساتم همه با هم فلج شده بود
قدرت تحمل اونهمه ضربه ... اونم به اون شدت برای من .. برای من غیر قابل تصور بود

(آهنگ جبرجغرافیایی از محسن نامجو)

تموم مدتی که دنیا همون سه تا جمله رو بریده بریده برای من گفت صورتش بین دو تا دستام بود
حرفش که تموم شد احساس یه مرد مرده رو داشتم
آدمی که بی خود زنده بوده
و کاش مرده بودم
 اون مجدد با  گریه های  بی وقفه اش تکرار کرد و گفت؛  
- من .. من شوهر دارم ... و یه بچه .. می خواستم بهت بگم .. ولی .... ولی می ترسیدم .. .. 
سرم گیج رفت و همه چیز جلوی چشام سیاه شد
دستام مثه دستای آدمی که یهو فلج می شه از دو طرف صورتش آویزون شد
نمی دونم چطور تونستم پاشم و تلو تلو خوران دستمو به درخت خشک کنار  حوضچه بگیرم
نمی تونستم حرف بزنم  احساس تهوع داشتم
تصویر لحظه های خلوت من و دنیا ... عشقبازیهامون ... خنده های دنیا .و..و..و... مثل یه فیلم .. بیرحمانه از جلوش چشای بستم رد می شد  چطور تونست این کارو با من بکنه؟   صدای دنیا از پشت سرم می اومد:
دنیا؛ - من اونا رو دوست ندارم ... هیچکدومشونو .... قبل از اینکه با تو آشنا بشم ... دو بار ... دو بار خودکشی کردم ... تو .. به خاطر تو تا الان زنده ام ... من هیچ دلخوشی به جز تو ندارم ... دوستت دارم ... و ... ینی از بچگی که همسایه بودیم با هم ،  از همون موقع هم فقط تو رو دوست داشتم، نرو....
زیر لب گفتم :
- خفه شو ...
صدام ضعیف و مرده بود ... و سرد ... صدای خودمو نمی شناختم ... و دنیا هم صدامو نشنید ...
- اون منو طلاق نمی ده ... می گه دوستم داره .. ولی من ازش متنفرم ... من تو رو دوست دارم ... 
هیچی نگفتم، اما توی عمق خیالم و  تصوراتم، ،  با صدایی بیصدا  فریاد کشیدم و  داد زدم .. با تموم نفرت و خشم ،   اما  سر  کی داد میزدم  نمیدونستم ،    در حقیقت  تمام  این لحظات  مثل یه مجسمه بی حرکت و ساکت، خیره به نقطه ی نامعلومی از تصویر روبروم بودم،  و مات و مبهوت زول زده بودم به عمارت کلاه فرنگی . 
ولی درونم آشوب بود توی سرم  زلزله ای ده ریشتری در حال وقوع بود ،   ذهنم درگیر با خویشتن خویش شده بود و  باز هم  خوددرگیری های  لجباز و  سمج   پس از مدت ها به سراغم اومده بود،   از همه بدتر  این حقیقت بود که  به یکباره تمام مشکلات و  ناراحتی های روحی و روانی ام  اوت کرده و به وجودم ناباورانه  هجوم آورده بودند،   دست چپم قفل شده بود و انگشتام به حالت مشت شده  توی جیبم  خشکیده بود ،   و  توان حرکتش از من ربوده شده بود،   تیک های عصبی و چشمک زدن های بی وقفه و غیر ارادی  بعد از یکسال،  مجدد  منو پیدا کرده و  به من  حمله کرده بودند،  و چه  سهل و آسان ،  تمام  سرزمین های  روحی  و   روانی ام را  در لحظه ای کوتاه  تصرف  کرده بودند.    حال دیگر  من  خودم  نبودم ،    به گمانم  در  پستوی  لایه های  پیچیده ی  شخصیتی ام   اختلاف ارتفاع زیادی وجود دارد و  در مرتفع ترین  قسمتش،  سرزمینی است   کوهستانی،  و  در اوج  ارتفاعش،  قُله ای نهفته که  به منزله ی  اورست و یا شاید هم  دماوند   فرض میگردد و اکنون   پس از  وقوع تراژدی  غم انگیز  و   سقوط   من  در دَرّه ی ناباوری ها،  و هجوم بیماری های نهفته در زیر پوستِ  بظاهر شادابم،  و رویدادی  اسفناک   همچون  شکست عشقی ،   و  طرد شدن  از  دنیای  خیالی و  پُر از نور امیدی که با خوش خیالی باورش کرده بودم    و  هجرت اجباری  به  سرزمین های  بی آب و علف  و غریبی که  تحت سلطه ی  پادشاه یاٰس و ظلمت  سیاهی و  ناامیدی  قرار دارد ،   و فروپاشیدن ناگهانی  ساختار  نو بنیاد روح و روانم  و دسیسه های  ناجوانمردانه در  فعل و انفعالات  شیمیایی مغزم  که  همراه با  انقلاب مخملی  در  باورهایم  بوقوع پیوسته ،   مرا در شرایط وخیمی  قرار داده،  تا بمعنای حقیقی کلمه،   نقش مجسمه  را در انتهای باغ محتشم  ایفا کنم   من  تصویر دنیا را میبینم  که  در چند قدمی ام   با  نگرانی  چیزهایی را میگوید   اما  حرکاتش را  آرام تر از  معمول  و  ناپیوسته  میبینم ،   صامت ترین  لحظات عمرم  در حال  گذر از   روزگارم است و من بی حرکت خشکیده ام  تا   پیر زن  همراه با فحشهایی زیر لب،  زمزمه کنان از بین  من و دنیا  با عصا لنگ لنگان بگذرد.  
پیرزن  مجدد ساعت را پرسید.  که از برابرم گذشت، به یکباره از شوک خارج شدم و صدای رودخانه ی گوهر و شرشر آب چشمه،  صدای پرندگان و بازی کودکان در دوردست، همه چیز را به وضوح میشنیدم،   بخصوص صدای قهقه های کودکانه ای سرخوش و  بی غم،  که گویی از جایی میان هزاران  دریچه ی بازمانده و عمق ژرفای خاطراتی رفته از یاد  منشا میگرید و میپیچد در خیالم ،   صدایی همچون صدای مادرم  آن کودک خندان را فرا میخواند،  و میگوید  ؛  پسرم  شلنگ آب رو بزار سر جاش،  آب رو ببند،  بیا  بالا عصرونه بخوریم.... کمتر آب بازی کنید، خیس میشید و سرما میخورید ،   دنیا تو هم  بیا  بالا.  و  بشین با ما عصرونه بخور. 
دنیا و من در شش سالگی هایمان هستیم و من شلوارک سفیدی تن دارم 
دنیا از آب پاشیدن بروی من بچه ی خندان دست میکشد و  میگوید؛  نه،  مرسی،   من دیگه بایستی برم ،  چون  کارگرا  لوازم و اثاثیه هامون رو گذاشتن پشت کامیون  و الان میخوان حرکت کنن،   منم برم که یه وقت جا نزارن منو خخخخ

آن پسرک دیگر نخندید،    آن پسر چقدر شبیه به من بود،   منی که  در کودکی  جا مانده باشم. 

از عمق مرور خاطرات کهنه خارج شدم،    کمی به سمت عمارت کلاه فرنگی  پیش رفتم،    وسط  مسیر  سنگفرش باغ  شلوغ و ازدحام هست،  بیکباره  احساس  عمیق  سبک بالی  و  آسودگی کردم  گویی  هزاران  تُن وزن از روی شانه هایم کاسته شده باشد.  و  از زیر فشاری  عظیم که بواسطه ی اسارت در کالبد زمینی ام بر من  وارد شده بود  در لحظه ای  گسسته شد و من براستی بی وزن  همچون یک قاصدک،  اسیر وزیدن نسیمی بهاری  به آسمان میروم  ،  زیر پایم خالیست،   بیشتر که توجه میکنم  در میابم  که  هیچ کدام از اندام  بدنم  همراهم نیست   بلکه  بشکل  جُرعه ای از نور  در آمده ام. 
چند قدم بالاتر  شلوغ شده  و  رهگذران به سویش میشتابند  ،      دنیا را میتوانم تشخیص دهم،   از همه  پریشان حال تر است  و  بر سر و صورت خود چنگ میزند،    کسی  بروی  زمین  افتاده  و  ظاهرا  جان ندارد،   اما  او کیست که  دُنیا  اینچنین  زجه کنان  میگرید،   دنیا  بی وقفه  اسم مرا  صدا میکند ،  ظاهرا  هرکسی که هست آن میان افتاده    دقیقا  چهره ای همانند  من دارد  و  جالب تر آنکه او  نیز همنام و هم اسم من است ،    کمی دقیق تر میشوم و جلو میروم،  گویی دنیا  جمله ای را  پیوسته  تکرار میکند،    و میگوید دنیا ؛ 
تو رو خدا پاشو،  بخدا  داشتم شوخی میکردم،  بخدا میخواستم بهت ثابت کنم که بازیگری بلدم،   بخدا  داشتم نقش بازی میکردم ،   بخدا  من مجردم ،  پاشو   تو رو خدا  پاشو....
________________________________________
                     [][][][]نتیجه گیری اخلاقی[][][][] 
هرگز توانایی های دیگران را  نسنجیده زیر سوال نبریم.  
________________________________________

نظرات  (۳)

  • نریمان اسدی تکنیکال سوند از رضاییه
  •    خوشخوان  و   گیرا  و  همه فهم  بود  .  سبک اثر  امضا  نویسنده اش را  بیصدا  فریاد میزد.   چون  شین از مبحث  اثیری روح در کالبد  بهره میبره   و عالیه مرسی از مدیر پیج

    پاسخ:
    مرسی  اسدی جان
  • شبنم میرزاخانی
  • عالیه  .   خیلی خوب  مرسی از ماندانای عزیز

    پاسخ:
    خواهشمندم  شبنم جان
  • داستان کوتاه رمان عاشقانه
  • موافقم ملکه ذهنم شده کنایه های زیبای نویسنده شهروز براری صیقلانهی . معشر و فوق حرفه ای ستودنی و تحسین برانگیز است اثارش
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی