داستان نویسی

رمان عاشقانه جدید ، داستان کوتاه، داستان بلند،داستان نویسی خلاق،آموزش نویسندگی خلاق، از شهروز براری صیقلانی ،شین براری

داستان نویسی

رمان عاشقانه جدید ، داستان کوتاه، داستان بلند،داستان نویسی خلاق،آموزش نویسندگی خلاق، از شهروز براری صیقلانی ،شین براری

داستان نویسی

رمان
داستان کوتاه
داستان بلند
مجلات و ماهنامه الکترونیکی چوک
دوفصلنامه ادبیات داستانی فارسی به رایگان.
فهیمه رحیمی
مریم ریاحی
صادق هدایت
مرتضی مودب پور .
ماندانا معینی
داستان های مجازی
شین براری
شهروز براری صیقلانی
#شین-براری

آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۳ آبان ۰۲، ۰۷:۳۸ - ahmad
    مرسی
نویسندگان

داستان کوتاه عشق را در کمد پنهان باید کرد

جمعه, ۲۳ آبان ۱۳۹۹، ۰۵:۲۹ ب.ظ

داستان کوتاه برتر     شین براری

پشت در مانده بود. شوهرش بی هوا رفته بود بیرون. روی پله های راهرو نشسته بود و سبد خریدش را نگاه می‌کرد. چراغ های راهرو هر دقیقه خاموش می‌شد و او حوصله نمی‌کرد روشنشان کند. نور کمرنگی که از پنجره نورگیر پشت سرش می‌تابید سایه‌اش را پهن می‌کرد کف راهرو. در تاریکی به نظرش می‌آمد کفشدوزکی لای کاهوهایی که خریده بود بالا و پایین می رود. می‌ترسید دست بهشان بزند. هر ‌از چندی صدای پایی از طبقات پایین می‌آمد. اما هیچکدام صدای پای شوهرش نبود. همه‌اش صدای پای آدم‌های پیر و لنگی بود که پله‌ها را با احتیاط پایین می‌رفتند. صدای ساییده شدن دستشان به نرده‌های فلزی، در ساختمان می‌پیچید. پیش خودش فکر کرد خوب است که طبقه آخر‌‌ اند و‌ گرنه تا به حال هزار بار مجبور شده بود با این و آن احوالپرسی کند و توضیح بدهد کلیدش را نیاورده. اصلاً کلیدی نداشت.

  

یک ماه کمتر بود که اسباب کشی کرده بودند و هنوز فرصت نکرده کلید برای خودش بسازد.
یکباره هوس کرد سیگار بکشد. از این که در راهروی تاریک تنها بنشیند و سیگار بکشد خنده‌ اش گرفت. دست کرد توی کیفش و بی آنکه نگاه کند پاکت سیگارش را لمس کرد. همین موقع در آپارتمان روبرویی باز شد. پاهایش را به هم چسباند و سرش را انداخت پایین. انگار دنبال چیزی می‌گردد. زن همسایه بود. با یک دستمال کفی داشت چهارچوب در را تمیز می‌کرد. سلام کرد. زن را ضد نور می‌دید. ده سالی از او مسن تر بود اما پاهای لاغری داشت و با موهای کوتاه پسرانه اش شاداب و سالم به نظر می‌رسید. زن به کارش ادامه داد. چند لحظه بعد بی مقدمه پرسید: پشت در موندی؟شین براری
با خنده گفت: کلید نیاوردم.
صدای پایی شنید. همان طور که به زن همسایه لبخند می‌زد ایستاد. از شیار میان راه پله پایین را نگاه کرد. پسر افغانی داشت می‌آمد بالا. در پاگرد که پیچید به زن همسایه سلام کرد. یک دستش جارو بود دست دیگرش سطل بزرگی

زن همسایه گفت؛ شوهرت شاید مهمان ویژه داشته باشه و نخواد تو ببینیش و واسه همین از ترس درب رو بازنمیکنه 

سوسن: خخ نه، از این بخارا نداره

زن همسایه گفت: بیا تو. بیا تو بشین. تا شوهرت برگرده 
گفت: نه الان می‌آد. نمی دونم کجا رفته.ولی هرجایی باشه بایستی الان زودی برگرده،  آخه با دمپایی رفته و کفشش هنوز اینجاس

 


پسر افغانی بالای پله ها ایستاده بود و هاج و واج نگاهشان می‌کرد. زن همسایه گفت: بیا تو. منم تنهام. الان اسد می‌خواد راپله رو بشوره از اون بالا شیرآب رو وا می کنه.
نیش اسد باز شد. سطل را روی زمین گذاشت و گردنش را خاراند. گفت: بیا یه چایی با هم می‌خوریم. تعارف نکن.
اسد داشت بناگوشش را می‌خاراند. زن سبدش را برداشت و کیف را روی کول انداخت و وارد خانه همسایه شد. بعبارتی یک آپارتمان قرینه آپارتمان آن ها. 
کمی دلبازتر. رو به نور. با دیوار های خاکستری کمرنگی که به آبی می‌زد.

زن همسایه گفت: بشین. بذار دستام رو بشورم.
زن نشست روی مبل تک نفره ای که جلوی پنجره بود. روی میز کنارش مجسمه زن چینی بود که ماهی بزرگی را به دوش می‌کشید اما مجسمه بروی زمین افتاده بود  و  هنوز  آونگ کوچکی که از بغل آویزان مانده بود  در حال تکان خوردن بود،   معلوم بود که لحظاتی قبل و حین نظافت  مجسمه را به آن حالت دَمَر و به پهلو خوابانده اند،   . یک قالی صورتی کمرنگ کف اتاق نشمین بود و مبل‌های چوبی سفید که پارچه‌‌ای به رنگ گل‌های قالی داشت. زن چشم انداخت به قاب عکس‌های کوچک نقره‌ای که به دیوار بود تا خانواده زن همسایه را ببیند.

صدای زن همسایه آمد: ببخشید من شما رو ندیدم تا حالا. شوهرتون رو چرا. همون آقای قد درازی  که کچل و  سیاه چرده  بودن؟  

سیما  منعو منعو کرد و مکث کرد  و  در دلش زمزمه کرد و با خودش گفت ؛  شوهرم؟ قددرازه ؟  سیه چرده؟... فرهاد رو میگه؟  چرا فرهاد  رو  بد  توصیف کردش،  معلومه از  فرهاد  و شاید حتی از  تمام مردها متنفره.... 
زن گفت؛  نه شوهرتون   همان آقای قد بلندی بود که موهای جلوی سرش کم پشت شده بود و با اصرار عینک کائوچویی قهوه ای دسته پهنی را که به صورتش نمی‌آمد می‌زد.  درست گفتم؟ 
- بله خودشه.
زن همسایه در آستانه در دستشویی ایستاده بود. گفت: کفشات رو بیرون در آوردی که شوهرت اومد بفهمه کجایی هان؟
کفش هایش؟
سیما در افکارش گذشت؛  خدا کند زن همسایه پارگی کوچک کنار پاشنه‌ام را ندیده باشه..  اگر هم دیده باشد می‌فهمد این‌ها کفش خرید است نه چیز دیگر. 

سیما کمی روی مبل جا به جا شد. و مجسمه را بلند کرد و سرجایش روی میز چوبی گذاشت،  حالا مجسمه زن چینی یک‌راست به او نگاه می‌کرد.
- اصلاً حواسم نبود.
زن همسایه پاچه شلوار سفیدش  را کمی بالا زده بود. مچ و قوزک باریک و زیبایی داشت. درست مثل هنرپیشه‌های خارجی.
سیما بی اختیار  پیش خودش تصویری را مجسم کرد که زن همسایه کفش‌های پاشنه بلند مشکی پوشیده و پاهایش را روی هم می‌اندازد.  
سپس از درون دلش چیزی  نجوا کرد و پرسشی بی ربط از ذهنش لنگ لنگان عبور کرد  ؛  شوهرم چه جوری این تصویر را می دید؟ 
زن گفت: من اسمتم نمی‌دونم. فامیلیت رو دیدم رو زنگ ولی الان اصلاً یادم نیست.
گفت: سیما نادی.
- سیما جوون این کاهو هات نپلاسه. بده بذارم تو یخچال.
سیما تشکر کرد. زن دسته کاهو را برداشت و به آشپزخانه رفت. دست‌های لاغر و کشیده‌اش شکسته تر از صورتش بود. چیزی زیر لب زمزمه می‌کرد. سیما فکر کرد انگلیسی خوانده. صدای بسته شدن در یخچال آمد. زن همسایه با شوق به طرف سیما آمد و دستش را جلوی صورت او گرفت.
گفت: نیگا کن.
روی تنه انگشت شصت زن کفشدوزکی آرام بالا می‌رفت. نزدیکی‌های بند دوم زن انگشتش را کج کرد و کفشدوزک کف دستش افتاد. گفت: مال شماس. ولی من پرتش می‌کنم تو باغچه. سقوط آزاد از طبقه چهارم!
زل زد به صورت سیما تا خنده اش گرفت. گفت: نمی‌ترسین؟
- نه اینجا انقدر سوسک داره. ساکنان اصلی اینجا اونان. دو هزار تا تو هر کابینت. من دیگه ترسم ریخته. این که گل من گلیه.
وقتی به سیما زل زده بود دو خط چروک عمیق کنار لبش توی چشم می‌زد. کفشدوزکی را که پرت کرد جیغ کوتاهی کشید و با نگاه تعقیبش کرد. برگشت به سوی سیما و گفت: این اسد خجالتیه. روش نمی‌شه بگه برین کنار می‌خوام آب بگیرم شیلنگ رو می‌گیره رو آدم. انقد خجالتیه. لیوانی می‌خوری؟
زن  با طعنه و به منظور گفت ؛  قدیما  تنها چیزایی که لیز بود   رد پای حلزون روی کاهو بود  اما الان که دیگه نگو و نپرس.. از شخص بنده لزم تا  به آخر....
  
سیما که حالت عادی هر مطلبی را برای بار سوم میفهمد  اینبار هیچ نمفهد و  با حالتی گنگ گیج و قاق  خیره به زن شد و گفت؛  آره  حق با شماست  چون کاشی های راه پله سنگ مرمر هستند  بعد شستشو   کاملا  لیز  میشن  ،  بایستی  مراقب  بود....  
سیما به زن همسایه توجه بیشتری کرد،     چشم‌های شفافی داشت، . یکجور  میشد گفت که برنگ  عسلی روشن شبیه طلایی و بی نهایت درخشان.  ،   به کشیدگی چشم‌های مجسمه زن چینی. در یکی از عکس‌ها زن تنومندی را دید که شانه‌های زن همسایه را گرفته بود. شاید یک عکس دانشجویی. با شلوار جین های رنگ رو رفته و موهای روی گونه ها حلقه شده. در عکس انگار هر دو داشتند ریسه می‌رفتند. زن تنومند طوری شانه های او را چسبیده بود انگار زیر زیرکی می‌خواهد خردشان کند. 
یک عکس هم در یک کلبه ی چوبی  بروی دریا دیده میشد که  از وسط  بریده  شده بود تا  تصویر فرد نامعلومی از کنار زن همسایه  حذف  شود ،   سیما در دلش گفت ؛  لابد  شوهرش  بوده  و بعد جدایی  و  طلاق  اون عکس رو  اینطوری با قیچی کات کرده  تا چشمش به شوهرش نیفته،    نه ،  فکر کنم اصلا هرگز شوهر نداشته،   و لابد تصویر یه خانمی بوده کنارش که بعد گرفتن این عکس  با اون قهر و قطع رابطه کرده  و  عکس را  از  حضور اون دوستش پاک کرده....   
سیما در همین  افکار  غرق  بود   که  صدایی از سمت  خلوت خانه  به طرز خفیفی   بند افکارش را پاره کرد،  نگاهی به کنج فرسوده ی خانه انداخت و سپس بی آنکه نگاهش را از آن سمت برداشته باشد  خطاب به  زن همسایه  پرسید ؛ 
 این  ساحل  خلج توی رامسر نیست؟ 
زن گفت ؛  آره  ،  چطور فهمیدی؟ 
سیما گفت ؛  آخه من با  شوهرم  اونجا عکس  داریم  
  مجدد   در  سکوت  خانه ،   سیما  صدایی از سمت کمد دیواری  شنید  ،   و بی اختیار  نگاهش به سمت  ته  سالن  دوخته  شد
وقتی زن از آشپزخانه آمد جلوی پیراهنش خیس خیس بود. سینی چای را روی میز گذاشت و برای خودش یک صندلی آورد کنار سیما.
سیما گفت: سرما نخورین
زن با حس شوخ طبعانه و خط فکری  جنسیت زده اش گفت؛ نه،  من هرگز  سرپا نمیخورم ،  شما چی؟  
سیما با همان سادگی و حس زودباوری همیشگی اش میپندارد ک زن متوجه ی حرفش نشده و تکرار میکند؛  نه،  اشتباه فهمیدید،  منظورم آین بود که جلوتون خیسه   یهو  سرما نخورید..!!..
زن گفت؛ من همیشه  جلوم خیسه ،   آخه من تا می‌رم جلوی شیر آب ذوق زده می‌شم یه جوری وازش می‌کنم همه تنم خیس می شه!
سیما گفت: آخه سرما می‌خورین؟
زن گفت: نه آخه با این شلوار همین یه پیرهن رو دارم. دیگه پرستیژم خراب می‌شه. و خندید.
سیما لیوان چایی را به طرف خودش کشید. کف سینی چهارخانه سفید و قرمز بود. مثل یک پارچه پیچازی.
زن گفت: قند شکوندن تنبلم. اگه می‌خوای واست شیکر بیارم.
سیما یک خرما برداشت. کمی روی مبل چرخید تا پاهایش مستقیم رو به زن نباشد. به نظرش اینجوری لگنش کوچکتر به نظر می‌رسید.
زن گفت: داغ نیست. صبر نکن.
سیما لیوان را با پنجه دست فشرد. سوزش ملایمی نوک انگشت هایش حس کرد. زن گفت: اونجارو مهمون داری!
یک تفاله چای عمودی در لیوان شناور بود. گفت: اگه مهمونات اومدن میان اینجا. کاهو هاتم می‌دم بخورن.
خنده اش گرفت. بلندتر از همیشه. تا آن موقع جلوی خنده‌اش را گرفته بود. حالا حتی موقع خندیدن پاهایش را هم بالا آورد. قهقهه زد. وقتی خنده‌اش فروکش کرد زن گفت: من یه دوستی داشتم که هرچی می‌گفتم نمی‌خندید. آخرش یه روز گفت یه دندون طلا ته دهنش داره خجالت می‌کشه دهنش رو باز کنه. وقتی همه دندوناش رو کشید مصنوعی گذاشت دیگه الکی تر تر می‌خندید. به خدا تر تر می‌کرد.
بعد زن همسایه بلند شد و رفت به آشپزخانه. یک صدف بزرگ آورد و گذاشت روی میز کنار مجسمه زن چینی. سیما گفت: این چیه؟ صدفه؟
زن پاکت سیگار باریکی را به طرف سیما گرفت. سیما یاد پاکت قرمز سیگار خودش افتاد. تند گفت: مرسی نمی‌کشم.
زن گفت: جدی؟ این که سیگار نیست بعد از آدامس باید یکی بکشی بوی دهنت عوض شه. اصلا نمی‌کشی تو؟
با فندک طلایی که طرح یک اسب سوار کابوی رویش بود سیگارش را گیراند. سیگار به باریکی انگشت‌ هایش بود. یک دفعه مثل یک تابلوی نقاشی شد. بی حرکت به سیگار پکی زد. انگار بخواهد برای کسی بوسه بفرستد دود را بیرون داد و دستش انگار با همان دود به عقب رانده شد. سیما فکر کرد الان است که دستش هم مثل دود ناپدید شود.
سیما گفت: هوس کردم.
زن به طرف او برگشت و برایش چشمکی زد. سیما پاکت سیگارش را در‌آورد. زن اخم تصنعی کرد و سرش را تکان داد. فندک را به طرف او گرفت. اما هرچه زد جرقه شعله نشد. سیگارش را پیش آورد. سیما سیگار باریک را گرفت. به نوک سیگار نگاه نکرد تا سیاهی چشم هایش به هم نزدیک نشود. بعد ساییدن انگشت زن را روی انگشت حس کرد. انگشت زن خزید بین دو انگشتش که سیگار را نگه داشته بود. زن ایستاده بود روی زانو. 
سیگار از دست سیما افتاد روی پای مجسمه زن چینی
. سیما بهت زده برداشتش.
سیما تازه منظور حرفهای چند دقیقه پیش را درک کرده بود،   اما هنوز هم ته ذهنش شک داشت که  واژه ی مورد نظر چه معنایی میدهد  ولی از ته قلب ایمان داشت که معنای نامتعارف  و   ممنوعه ای در پستوی واژه ی  لزبیَن  نهفته  ،   او  نمیدانست کِی و کجا و از دهان چه کسی شنیده بود  ولی تا همین حد میدانست که زن همسایه بیش از حد  به او نزدیک شده و انگشتانش در بین انگشتان وی  گیر کرده  و  به طرز  غیر قابل  تحملی به او زول زده و چشمانش به چشمان او  دوخته شده...
سیما نگاهش را دزدید   هول شده  بود   و   نمیدانست چه کند،  مجدد چشمش به چشم زن همسایه افتاد،    و متوجه ی  حالت خمارگونه و  غیر معمولی در نگاه وی شد  ،  همچنین  دهان  متعجب و لب هایی خشکیده  که  بیش از حد طبیعی اش  پوف کرده است  ،  افکار با سرعت نور از ذهنش میگذشتند  ،  اینکه  لابد   ماتیک  حجیم کننده زده.....  شایدم  تزریق کرده تا  لبش برجسته تر  بشه،  ،   نه!  اصلا  شاید  مادرزاد  اینجوری بوده.... اصلا اینها  چه  فرقی به حالم  داره،   واااای  خیره گی و  نزدیکی صورت همسایه  بیش از حد  طولانی  و  جو  سنگین شده،   تپش قلبم رو  به وضوح  حس  میکنم   اضطراب دارم،    ای کاش کلید جا نمیزاشتم....    اضطراب... اضطراب..     گرما....   خداااایا   نجاتم بده.....   
در این لحظه زن همسایه   پای مجسمه را چسبید انگار بخواهد به اتکای آن بلند شود.
که.....
بی آنکه  صدایی  شنیده  شود  ،    به یکباره   سیما گفت: صدای فرهاده. اومد.
بلند شد و با سرعت و شتابزده  از سالن کوچک به سمت درب واحد رفت  و  درب را  باز کرد و کفشش را در دست گرفت و پابرهنه  پابرچین  پابرچین  از پله ها بالا رفت تا از  مهلکه  بگریزد..... 
سیما ترجیح داد  درب واحد   مدیر ساختمان را بزند و به بهانه ی تشکر  بابت  شستشوی  راه پله ،  زمانش را در جای امن و نزد پیرزن  ارمنی تبار  و مهربان  بگذراند  بلکه فرهاد برسد..
و اما..... 
در طبقه ی پایین...    پس از  خروج  سیما ،   زن همسایه از چشمی درب  نگاهی انداخت تا مطمین شود کسی در راه پله  نیست و سیما رفته ،     سپس  سمت مجسمه زن چینی رفت و مجسمه را برداشت به کناری گذاشت،  و میز چهار پایه ای که مجسمه را از رویش برداشته بود را به کناری هول داد و  چفت کمد دیواری را   تغ""" باز کرد و دست به کمر  زد و دست دیگرش را به  جداره کمد  ستون  کرد  و با لبخند  سمت ضلع تاریک و نمور  کمد دیواری  گفت؛   زنده ای فرهاااد جون ن ن؟ بیا بیرون  همسرت رفته....... 

امیرحسین خورشیدفر

  • ۹۹/۰۸/۲۳
  • ahmad

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی