صدای قرچ قرچ برف
صدای قرچقرچ برفها
چند وقتی است که اصغر آقا از این محله رفته و دیگر ما میتوانیم توی میدان راحت بازی کنیم. ای کاش اصغر آقا تابستان میرفت و ما میتوانستیم همهی تابستان را توی میدان بازی کنیم. حالا که باید باشد نیست، ولی وقتی که نباید باشد هست. مدرسهها دو ماه است که شروع شدهاند و دیگر کسی نمیآید بازی کنیم. همهشان مدرسه را بهانه کردهاند که بازی نکنند و ساعتها بنشینند پای کامپیوتر و الکی بازی کنند و یا این که فوقش بروند توی بلوار لم بدهند، دلستر بخورند و هی فک بزنند. حالم از این کارهایشان به هم میخورد. صدای زنگ تلفن میآید.
- نمیای با بچهها بشینیم تو بلوار؟
- میام ولی به شرط اینکه فوتبال بازی کنیم.
نزدیک غروب است. قبلترها با این که اصغر آقا نمیگذاشت بازی کنیم ولی باز هم همان نیم ساعتی که دزدکی بازی میکردیم کلی خوشحالمان میکرد. ساعت هفت صبح است. باید بروم مدرسه. پاهام را که روی برفها میگذارم صدای قرچقرچشان گوشم را پر میکند. سردی هوا به استخوانم میزند. مهدی چابلوس را میبینم که با ماشین شاسی بلند پدرش میآید، آنوقت من دارم توی سرما یخ میزنم. هر وقت مهدی چابلوس را میبینم یاد مسابقه فوتبال میافتم.
زنگ تفریح خورده بود. از پلهها که آمدم پایین معلم ورزش را دیدم که داشت از این سر حیاط بزرگ مدرسه تا آن سرش شوت میزد و دریبل میکرد. مهدی چابلوس توی دروازه ایستاده بود و میگفت:
- وای چه شوتی! آقا شما چه طور نرفتید تیم ملی؟
- حقمو خوردن مهدی.
خندهام گرفت. بچهها دور معلم ورزش جمع شده بودند و میگفتند:
- وای خدای من! چقد خوب بازی میکنید آقا.
- باور نکردنیه!
اینها را به خاطر بازی خوب معلم ورزش نمیگفتند، برای این میگفتند که برای تیم انتخاب شوند.
بازم دیر رسیدم سر کلاس. میگویم:
- خانم ببخشید برف بود نمیتونستم سریعتر بیام.
زنگ تعطیل میخورد. باران محکم میکوبد توی صورتم. دارم یخ میزنم. مهدی را میبینم که با ماشین پدرش میرود خانه. و من باید توی این سرما بلرزم.
باز هم ساعت هفت صبح است و باید بروم مدرسه. دعا میکنم که توی لیست تیم باشم. معلم ورزش لیست را میخواند. سردم نیست ولی میلرزم. «ایول!» اسم مرا خواند. خیلی خوشحالم که مهدی چابلوس قبول نشد. معلم ورزش میگوید:
- یه فتوکپی شناسنامه بیارید. تا بعد بهتون لباس ورزشی بدیم.
دارم میروم مدرسه، هوا باز هم سرد است. هنوز چشمهام خوابآلود است. این بار زود میرسم. معلم ورزش را میبینم که با پدر مهدی چابلوس دارند حرف میزنند. معلم ورزش میآید سر کلاس، به مهدی و چند تا از بچهها میگوید: «بیاید مینی بوس منتظره». من هم با عجله میروم... در مینی بوس انگار کوبیده میشود توی صورتم. ■
کسرا دارابی