داستان نویسی

رمان عاشقانه جدید ، داستان کوتاه، داستان بلند،داستان نویسی خلاق،آموزش نویسندگی خلاق، از شهروز براری صیقلانی ،شین براری

داستان نویسی

رمان عاشقانه جدید ، داستان کوتاه، داستان بلند،داستان نویسی خلاق،آموزش نویسندگی خلاق، از شهروز براری صیقلانی ،شین براری

داستان نویسی

رمان
داستان کوتاه
داستان بلند
مجلات و ماهنامه الکترونیکی چوک
دوفصلنامه ادبیات داستانی فارسی به رایگان.
فهیمه رحیمی
مریم ریاحی
صادق هدایت
مرتضی مودب پور .
ماندانا معینی
داستان های مجازی
شین براری
شهروز براری صیقلانی
#شین-براری

آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۳ آبان ۰۲، ۰۷:۳۸ - ahmad
    مرسی
نویسندگان

خلا زمان

سه شنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۹، ۱۱:۴۰ ب.ظ

 خلا زمان  از شین براری  

 

لعنت به سالهای بی بهار ،   به تنهایی های بی پایان،  به رفاقت های کم دوام،  به وفای نداشته ی یار. به  لیاقت و عرضه ی  مفقود شده ی نگار،    لعنت به من که بهش هرگز نگفتم پشت سرش میگن که  توره،   بی عقله،  خول چله،  شیرین عقله ،   یهو از خواب پریدم،  وااای خدای من،   این چه خوابی بود؟  توی دنیایی که ترس هست امید هیچی نیست. این حرفش مثل خوره توی سرم افتاده. زل زده بود توی صورتم. به کبودی زیر چشم هاش نگاه می کردم. و به لب هاش که از بس پوستشان را زیر دندان هاش کنده بود ناسور بود و ترک ترک. گفت: اینو از من نشنیده بگیر اما...
سرش را  برگرداند پشت سرش را نگاه کرد: توی دنیایی که ترس هست امید هیچی نیست.
دست هاش را محکم توی دستم گرفتم. نگاهم نمی کرد. شانه هاش را گرفتم تکانش دادم.
گفتم: نگام کن، منو نگاه کن. من اینجام. اینجا.
ولی نگاهم نمی کرد. درست می گفت آنقدر درست که حقیقت توی حرف هاش مثل سیلی خورد توی صورتم. توی دنیای ما همیشه ترس بود فقط، هنوز هم هست. و جز ترس چیز دیگری نبوده و نیست.
گفت: این وحشتناک نیست؟ جایی که ما ایستادیم آیندمونه و هیچ فرقی با گذشته نداره. هیچ فرقی.
و دوباره مثل اینکه وجود کسی را پشت سرش احساس کند. برگشت. پشتش را بهم کرد. شانه های لاغرش می لرزید. نمی توانستم کاری برایش انجام دهم. برای خودم هم نتوانسته بودم. مثل کسی بودم که رفته کمک بیاورد ولی برگشته سر نقطه اول خسته تر و مایوس تر. حالا هردو با هم گم شده بودیم، هر دو با هم گیر افتاده بودیم. من وبهترین دوست همه ی عمرم. من و دوست بچگی ام. همه می دانند که دوست بچگی چه معنایی دارد. یعنی همان کسی که واقعاً می خواهی، یعنی همه ی گذشته ای که برایش دلتنگ می شوی (که من هیچ وقت برایش دلتنگ نمی شدم) چیزی که بهش می گویند کودکی، معصومیت، پاکی (که برای ما انگار رقم نخورده بود). 
شیرین گفت: از برگشتن پشیمونی؟
گفتم: من که جایی نرفته بودم. 
و زورکی خندیدم. هرچند چیزی مثل خوره درونم را می خورد و دلم می خواست بهش بگویم: من که جایی نرفته بودم لعنتی، توی لعنتی همه جا دنبالم بودی، تو و اون عروسک سوخته، تو و اون پیری عینکی مزخرفت، زن پیری، صدای جیغش، دیوار خونشون، خروس قندی های لعنتی اش، همه ی گذشته ی کثیفمون همیشه دنبالم بود. اما بهش نگفتم. 
دستش را کشیدم وگفتم: بیا بریم یه قدمی بزنیم.
آن کوچه مثل همیشه خیس و چسبناک بود. بوی لجن می داد. چقدر دلم می خواست هیچ وقت برنمی گشتم. ولی دیگر برگشته بودم و دوباره باید با همان گذشته که حالا مثل همین دیوارهای سیمانی پوسیده ولی پا برجا ایستاده بود و روی دلم سنگینی می کرد می ساختم. 
گفتم: بیا بریم یه چیزی بخوریم. 
گفت: نه باید برم داروخونه قرص بخرم بدون اونا شبا خوابم نمی بره. 
- خیلی خب با هم میریم. 
باز هم از گفتن این حرف پشیمان شدم؛ اصلا به من چه. خیلی وقت بود که فهمیده بودم کمک کردن به آدم ها کار اشتباهی است اصلا چرا من باید باهاش می رفتم وقتی روی مخم راه می رفت وقتی هر لحظه نگاه کردن بهش من را یاد چیزهایی می انداخت که نباید.
یاد آن روز زشت، یاد آن صدای جیغ، خروس قندی های قرمز، موهای فرفری پیری عینکی و آن اتفاق...
من خوب یادم بود که آن روز کی اول رفت توی خانه ی پیری. حتی خوب یادم بود که کی اول از آن خراب شده بیرون آمد. آنقدر خوب که هر شب یکی یکی شان را می دیدم. هر شب آن کابوس تکرار می شد و من باید برمی گشتم تا هر طور شده تمامش کنم. شاید باید آن خانه را خراب می کردم، شاید باید همه ی آن ها را می کشتم، شاید تنها راه تمام شدن آن کابوس بیدار شدن بود.
خواب می دیدم که پیدام کرده. من پشت در قایم می شدم ولی او با همان صورت سوخته وغب غب آویزان می آمد بیرون. دستش را می گذاشت وسط پاهام و زیر گلوم را گاز می گرفت. جیغ می زدم و از خواب می پریدم.  باید همه ی آن ها را هم از آن خواب ترسناک بیدار می کردم. آن زن بیست سال پیش مرده بود وما در مرگش...
-  هیچ تقصیری نداشتیم ما هیچ گناهی نداشتیم. ما فقط چند تا بچه بودیم. تو هنوز هشت سالت هم نشده بود. من که ازهمه تون کوچیک تر بودم. فقط واسه خاطر خروس قندی.
- خفه شو عوضی. تو همه چیو می دونستی و گرنه تو هم می اومدی تو. 
- نه به خدا نگام کن، می گم نمی دونستم، بتمرگ سر جات می خوام باهات حرف بزنم. 
تپه ی پشت کوچه که حالا پارک شده پاتوقمان بود. بردمش آنجا که قبرستان مورچه هایمان را بهش نشان بدهم. پناهگاه وضعیت قرمز کل محله. می خواستم یادش بیاید چقدر بچه بودیم، می خواستم یادش بیاید ما فقط بچه بودیم. ولی بی فایده بود. او خیلی از من خراب تر بود. خوب که فکر کردم دیدم باید بهش حق بدهم، من فقط با کابوسش پیر شده بودم ولی او تمام این سال ها همین جا توی همین کوچه ی تنگ، پشت تپه با آن جوی آب پهن وسطش، با همان خزه های بلند کف آب، با همان بچه های خواب زده ی بیمار، با واقعیت آن چیزی که برای من کابوس بود، زندگی که نه دست و پنجه نرم کرده بود. حالش داشت بد می شد. تا خانه زیر بغلش را ول نکردم. بهش گفتم که خودم برایش قرص می خرم و راه افتادم سمت خیابان. برای آن که از آن هزار توی لعنتی فرار کنم هیچ راهی نبود، باید حتماً از آن کوچه پس کوچه ها رد می شدم. صلات ظهر هم تاریک بود. از شاخ و برگ دو ردیف درخت پیر. حتی زمستان هم با اینکه درخت ها لخت بودند باز آن کوچه سیاه بود از بس که که کلاغ روی درخت ها می نشست. 
مامان می گفت: جنات التجری من تحت الانهار به این می گن جهنم سبز.
از زیر هر خانه ی آن کوچه یک چشمه می جوشید. این بود که همه ی اهالی یک جورهایی زمین گیر بودند، یکی رماتیسم داشت یکی سل استخوان. استخوان های همه شان نم کشیده بود، خوب شد که ما گذاشتیم و رفتیم. همه ی چشمه ها جمع می شد و می ریخت توی جوی پهن وسط کوچه که هنوز مثل همان سال ها آبش مثل اشک چشم زلال بود با خزه های سبز و قرمز کَفَش.
پدر گفت: بهتره گورتو از اینجا گم کنی، اسم خودتو گذاشتی مرد. مردشور خودتو مبارزتو ببرن، چند نفر واسه تو خرچسونه باس بمیرن؟ چپیدی تو خونه ی من تا اونا واسه خاطر تو، عزتم مث حجت اعدام کنن؟
عمو حشمت گفت: اونا واسه خاطر من نمی میرن، واسه هدفشون می میرن. 
پدر گفت: عزت هنوز پشت لبش سبز نشده، چه می دونه هدف چیه، بزن به چاک.
و با انگشت راه کوچه را نشان داد. فردا زنگ زدند و خبر عزت را به پدر دادند. شب کابوس دیده بود و از تاول های تب خال بزرگ روی لبش آب در می آمد. گریه کرد، شوری اشک تب خال را آتش زد. دوید توی کوچه، چنگ زد توی جوی وسط کوچه و خزه های قرمز را روی تب خالش گذاشت. از آن به بعد هر روز کارش این بود، تا بیدار می شد اول می رفت و خزه ها را می گذاشت روی تب خالش و بعد خوابش را برای آب جوی تعریف می کرد. بدجوری رفته بودم تو فکر خزه ها و تب خال های پدر که یک عجل معلق سر راهم سبز شد آن هم سر راه من که از سایه ی خودم هم می ترسیدم. سکندری خوردم و پاشنه ی کفشم گیر کرد لای میله های پل فلزی و شیشه ی قرص از دستم پرت شد توی آب. دیدم که بین خزه ها گیر کرده. خم شدم که برش دارم. موهام از زیر روسریم ریخت توی صورتم. مرتیکه ی هیز دست های کثیفش را کشید روی موهام. بهش اخم کردم و دویدم سمت کوچه.
□□□واسه منی که زاده ی رودخانه ی زر هستم،  پل عنصر چندشی محسوب میشه،  اللخصوص اگه آهنی باشه  همیشه  از این پل های فلزی بدم آمده. تو فکر بودم که اینجا زمان مرده، هیچ چیزی، حتی یک موی چتری روی پیشانی، هم از جا جم نخورده! جوی پهن وسط کوچه، دیوارهای سیمانی شبیه هم با درهای کوچک کوبه دار، حتی خزه هایی که هم جهت آب می رقصند و این پل های لعنتی... که پاشنه ی کفشش لای نرده های پل گیر کرد. شانس آورد خودش کله پا نشد. از دور صدای تق تق کفش هایش می آمد. به چه مکافاتی شیشه ی قرص اش را از آب گرفتم. خیس آب شیشه را می دهم دستش! حتی از سردی شیشه پلک هم نمی زند. با همان چشم های سوال زده و همان لب و دهن تر و تازه که به شوخی به باباش می گفتم از حالا پدر هرچی مرد را در می آورد! فقط به جای خرمن موهای قرمز صورتش را روسری شل و ولی قاب کرده با دسته ای موی چتری روی پیشانی اش. برچسب شیشه خیس خورده ولی داخلش نه! به موش چاق و چله ای که فرز از حاشیه ی جو رد می شود اشاره می کنم: «خوب زیر شیر آب بشورش، خودت که طوریت نشده؟» دست می برم سمت موهایش، می خواهم واقعی بودنشان را باور کنم. از لحن صمیمی ام جا خورده، آب دهانش را قورت می دهد: «ن....ن....نه!»  خود آزاری ام باز عود می کند. گذشته هجوم می آورد به مغزم. وقتی به دوست هام گفتم راهی ایرانم همه می دانستند فقط به قصد آزار خودم بر می گردم. بعد از این همه سال عمداً به هر سوراخ سنبه ی آشنایی سرک می کشم. شاید هم شهر آنقدر کوچک است که به جز حاشیه ی به درازا کشیده اش همه اش پر گذشته است.
هنوز دارد با پاشنه ی کفشش ور می رود لق نشده باشد. هی این پا و آن پا می کند. هر چه بیشتر بماند بیشتر از خودم متنفر می شوم. دلم می خواهد سراغ تک تک بچه ها را بگیرم. دلم می خواهد چیزی یادش نمانده باشد. دلم پر پر می زند برای موقعی که عموی تازه واردش بودم و از سر و کولم بالا می رفت. ولی ناخودآگاه لبه ی کلاهم را بیشتر روی چشم هام جلو می کشم. لابد این چند تار موی جو گندمی من هم چندان او را گمراه نمی کند. موش دیگری توی جرز دیواره ی جو می خزد. آب به این زلالی چرا باید این همه موش تویش بپلکد؟ رو به رویم همان بالاخانه مخروبه با شیشه های شکسته هنوز هم سر جایش است. به خودشان زحمت نداده اند شیشه هایش را هم عوض کنند. انگار همین دیروز یا نه همین الان است. با تیزی خرده شیشه بیشتر و بیشتر دل و روده ی موش مادر مرده را جر دادم. سه روز بود جز آب لجن گرفته ی حوض لب به چیزی نزده بودم. 
آخر شب منتظر می شدم تا طبقه پایینی ها چراغ زنبوری را خاموش کنند. از ترس حمله هوایی کمتر خانه ای لامپ روشن می کرد. پاورچین پاورچین می رفتم پای حوضم برسم. سرم را می دزدیدم، چون چند گل از شیشه های پایین هم شکسته بود. لبی تر می کردم و باز چهار دست و پا از پله ها بالا می رفتم. چون موشک درست به سقف توالت خورده بود، برای قضای حاجت گوشه ی یکی از اتاق ها سنگ چیده بودم. با اینکه رویش خاک می ریختم از بوی تعفن منگ بودم. صد رحمت به بازداشگاه. شده بودم یک پا موش فاضلاب. درست همان موش کثیفی که تکیه کلام بازجوی آخرم بود. شاید برای همین نتوانستم آن موش بخت برگشته را توی قلمرو خودم تحمل کنم. دیدم از در نیمه باز پنجره ای آمد تو، خپ کرد گوشه ای که صدای جیر جیر می آمد. با پاره ای آجر کارش را ساختم. جیر جیر از بچه موش هایی بود که حریصانه سینه اش را می مکیدند با وجود سر له شده اش تکه شیشه ای توی گلویشان فرو کردم و برشان گرداندم به شکم موش مادر. آنقدر شیشه را چرخاندم و چرخاندم تا هر سه چهار تا جا شدند. 
دور تا دور شیشه ها شکسته بود و اگر با چیزی درزشان را می گرفتم از بیرون پیدا بود. روزها از ترس دیده نشدن می چسبیدم به دیوار بغل پنجره ی رو به حیاط. شیشه اش از همه ی پنجره ها سالم تر بود. شب ها هم تا صبح سگ لرز می زدم. تمام مدت پیت نفت روی پله ها جلوی چشمم بود و از ترس دود و دم جرئت روشن کردن آتش نداشتم. فندکم را بیرون می آوردم و دلم را خوش می کردم به شعله ی لرزانش. برای روشن کردن کوکتول مولوتف خیلی از کبریت بهتر بود. بدتر از همه وقتی بود که بی خوابی به سرم می زد. اگر روشنایی بیرون یاری می کرد با چیزی نوک تیز یا حتی نوک انگشتم همه ی اعترافاتم را روی خاک دم دستم می نوشتم. تمام مدت هم به این فکر می کردم که نامردم یا در حقم نامردی شده؟ بیشتر وقت ها آفتاب نزده روی اعترافاتم دراز می کشیدم و کافی بود چند تا غلت بخورم تا همه اش پاک شود.
حالا که رو به رویم ایستاده، دوست دارم بپرسم روی چه حسابی پدر احمقت از خانه بیرونم کرد؟ خودم را معرفی می کردم برادرم را نمی کشتند؟ من وقتی جا زدم که فهمیدم حکمش را بریده اند. امروز و فردا بود که اعدامش کنند. مگر من لو شان دادم که حالا باید سینه سپر می کردم؟ تازه جایی که بودم کم از زندان نداشت. دلم تو مشتم بود نکند آن زنیکه ی صاحبخانه به سرش بزند و بیاید بالا!
به صدای بال زدن گنجشک ها هم عرق سردی به تنم می نشست. خیال می کردم مردم ریخته اند توی همین بالاخانه دخلم را بیاورند. عزت می گفت همیشه ساز مخالف زده ای که چی؟ رژیم رژیم است سر و ته یک کرباسند. روزها کنترل همه چیز از دستم در می رفت. عجوزه هیچ وقت از خانه بیرون نمی رفت ولی هر روز مشتی بچه دور و برش جمع می شد. از همان پنجره ی رو به حیاط می دیدمشان. از سر بیکاری دیگر صدای پای یک به یکشان را هم می شناختم. چند تایی بیشتر نمی شدند و تعداد دختر و پسر ها دقیقاً یکی بود. به هوای آب تنی می رفتند توی حوض. تعجب می کردم چطور دختر و پسر با هم آب تنی می کنند. با اینکه بچه بودند رفتار های عجیبی داشتند. انگار زودتر از ظاهرشان بالغ شده باشند. آب حوض از همان آب جوی وسط کوچه بود. ظاهرش عین اشک چشم. تنها حوضی بود که آب جاری داشت.از یک سر حیاط می ریخت توی حوض و از سر دیگر نهر می شد پای درخت ها و اضافه اش از آن سر حیاط بیرون می رفت. با اینکه ممکن بود دیده شوم ولی آنجا خوبی که داشت همه چیز تحت نظرم بود. حتی تپه ی رو به روی خانه که چند تا سرباز رویش ضد هوایی کار گذاشته بودند.
به آن زن حس بدی داشتم. مطمئن بودم دارد یک بلاهایی سر آن طفل معصوم ها می آورد. همیشه بعد از آبتنی همان جور لخت مادرزاد می بردشان اتاق ته حیاط و می دیدم که تند تند برایشان تنقلات می برد. وقتی مطمئن شدم که پسر بچه ی تازه واردی هنوز داخل نرفته با گریه از اتاق بیرون دوید. تا خواست لباس هایش را بغل بزند و در برود، زنک جلویش سبز شد. بچه وسط هق هق گریه اش می گفت: «به بابام می گم... به عمو عینکی می گم !» ولی هر جور شده با مشتی تنقلات ساکتش کرد. سرو تنش را خشک کرد و با حوصله تمام لباسش را تنش کرد. بعد دست برد توی خشتکش و با غضب تهدیدش کرد «به کسی چیزی بگویی برایت از ریشه می کنمش!»
پسری که موهای لخت زیتونی داشت مدام از روی شلوار با خودش ور می رفت. یک روز که با پس گردنی مادرش تا ته کوچه بردش فهمیدم قایمکی سر از اینجا در می آورند. دختر ها تا دور می شدند با هم در گوشی حرف می زدند و صدای هر و کرشان می آمد. شده بودم یک پا مامور مخفی که همه چیز را می دید ولی راهی به بیرون نداشت. دل دل می کردم یکی از بچه ها را گوش مالی بدهم تا دیگر این طرف ها پیدایشان نشود. ولی بعدش خودم کدام گوری می رفتم؟ دلم می خواست دنیای بزرگترهایشان را نتوانسته ام، دنیای کوچک این ها را نجات بدهم. از همان شعارهایی که تو سر امثال من وول می خورد.
□□□
صورتش خیلی برام آشنا بود. مخصوصا آن چشم های سیاه سیاه. و آن طرز نگاه. من آن مرد را می شناختم. سر وصورتش را انگار خاکستر پاشیده بودند. آدم های مو جو گندمی میان سال زیادی دیده ام ولی این یکی خیلی بد پیر شده. موهاش به جای اینکه سفید شوند انگار خاکستری شده اند. درست رنگ کت و شلوار شق و رقی که کمی به تنش زار می زد. رفتم توی یکی از پس کوچه های باریکی که بچگی بهشان می گفتیم کوچه تنگه و از بغل دیوار نگاهش کردم اینجا همه ی عادت های بچگی ام را در من زنده می کرد. یاد خودم افتادم که با آن همه موی فر قرمز که دورم می ریخت. سعی می کردم خودم را پشت درخت ها یا دیوار ها قایم کنم وبچه ها را دید بزنم که هی دسته دسته می رفتند روی تپه یا می رفتند سمت خانه ی پیری عینکی. رفت توی خانه ی پیری عینکی. 
یادم آمد خودش بود. عمو حشمت آن روز هم که پدر بیرونش کرد از ترس سرباز های روی تپه از لای در باز خانه ی پیری عینکی خزید تو. من از لای شکاف جرز دیوار دیدمش که از پله های فلزی پشت ساختمان رفت بالا و توی بالا خانه ی متروکه قایم شد. من همه چیز را می دیدم. عادتم بود. راه می افتادم دنبال مردم ولی هیچ چیز را به هیچ کس نمی گفتم. همیشه جایی بودم که نباید می بودم. یک روز به مامان گفت: اون دختر کوچولو عجیب کنجکاوه. آره یادم مانده. همه بهم می گفتند دخترک مو قرمز عجیب. چون همینطوری می ایستادم و نگاهشان می کردم. وقتی پدر مامان را بغل می کرد من بی تفاوت بودم. یک گوشه می نشستم و با عروسکم ور می رفتم. وقتی عروسکم گم شد خودم را با انگشت هام سرگرم می کردم. یک روز شیرین عروسکم را پیدا کرد. یکی دزدیده بودش و روی تپه خاکش کرده بود. همه جای صورت گوشتی قشنگش جای سیگار بود. یک نفر از صورت عروسک من به جای زیر سیگاری استفاده کرده بود. همان روزی که عمو حشمت رفت عروسکم گم شد. مامان همش می گفت: کوچولوئکم چرا نمی ری با بچه ها بازی کنی؟ 
ولی پدر می گفت: نه دلم نمی خواد قاطی اون ولد زناها بشی. تو با اونا فرق می کنی. 
من همینطوری نگاهشان می کردم. بچه های کوچه از همین کارم کفری می شدند. همین که فقط نگاهشان می کردم. حتی وقتی عروسکم را برایم آوردند. حتی بغض هم نکردم. وقتی پسر های کوچه موهام را می کشیدند جیغ نمی زدم، گریه نمی کردم. فقط آنقدر نگاهشان می کردم که ولم کنند.  عقب عقب می رفتند انگار چیز خیلی عجیبی دیده باشند. بعد من راه می افتادم دنبالشان و از دور نگاه می کردم که خروس قندی های قرمز را می گذارند روی سکوی لبه ی جو و می شاشیدند رویشان، بعد  به دختر ها می دهند. آن ها هم راه می افتند دنبالشان و می روند در خانه ی پیری عینکی. دیدم که زن پیری بچه ها را می کشد تو. از درز آجرهای دیوار دیدم که بچه ها را لخت می کرد و می انداخت توی حوض. دیدم که مجبورشان می کرد به همدیگر بچسبند، انگار یک جور بازی. هیچ کس جرأت نداشت از توی حوض بیاید بیرون. بعد خودش می رفت و یکی یکی می کشیدشان بیرون. دیدم که بچه ها از توی حوض که بیرون می آمدند چطور مثل بچه ای که توی بغل مادرش باشد رام بودند. بعد یکی یکی می رفتند ته حیاط و من دیگر چیزی نمی دیدم. 
فردا هم آمدم. همان طور بود پس فردا هم و همه ی روزهای آن سال که من می دانستم وسوسه می شدم ولی ترس به وسوسه غلبه می کرد من نمی رفتم تو و همیشه فقط از سوراخی دیوار نگاه می کردم. تا اینکه یک روز بالاخره آن اتفاق افتاد. 
□□□
از گرسنگی بدتر به سرم زده بود. زنیکه سفره ی رنگارنگی وسط همان خاک و خل برایم می چید. غذاهای پر گوشت و خوش عطر، وقتی به جای بره ی بریانی، تن مرده ی بچه ای را توی دیس وسط سفره گذاشت، چنان دادی کشیدم که فکر کردم حتما همه ی اهل محل خبر دار شده اند. از پنجره سرک کشیدم. نشسته بود لب حوض و سیگار دود می کرد. با خودش حرف می زد. چیزی را زیر آب حوض فرو می برد و قهقهه می زد.  سیگارش را روی همان چیز خاموش می کرد و بلند بلند عین بچه ها گریه می کرد. تا دوباره سیگار بعدی را روشن کند. از دود سیگارش من هم به هوس افتادم. آخر سر عروسک را بالای پله ها پرت کرد. همان عروسک مو قرمز بود. می گذاشتش روی بالش و تکان تکانش می داد. خورده های قرمه سبزی که با هم دهن عروسکش گذاشته بودیم، کنار لب هاش خشکیده بود. یعنی می خواستند او را هم وارد بازی کثیفشان کنند؟
جای ته سیگارها صورت عروسک را آبله آبله کرده بود. زن عصبی تر از قبل با بچه ها رفتار می کرد. شوهر به قول بچه ها عینکی اش هم که خانه می آمد طوری وانمود می کرد که باورت نمی شد این همان عجوزه است. چین و واچین دامنش، صورت سرخاب و سفیداب مالیده اش صد برابر جوانترش می کرد. باید کاری می کردم. برای خودم، برای بچه ها، برای...
حرف های بچه ها غیرتم را به جوش آورد. از کوچک و بزرگ روی لبه ی حوض نشسته بودند. همان جور لخت. هیچ شرمی از هم نداشتند. من بیشتر از رنگ موهایشان می شناختمشان. 
همان که موهای لَخت زیتونی داشت در آمد که: «باید تمامش کنیم!»
آن که موهایش را دو گوشی می بست و هیچ وقت هم خیسشان نمی کرد پرسید: چه جوری؟
و همه بچه ها زل زدند به پسر مو لَخت.
پسرک گفت: یادتان هست زن کوچه پشتی خودسوزی کرد؟
حتی من هم چشم هام گرد شد از حرفش. بوی نفت توی سرم افتاد و نگاهم رفت سمت پیت نفت. بعد هم عروسک. حتما عروسک هم مثل من سردش بود! پرسید: «عمو به نظرت عروسک ها هم دنیا دارند؟»
گفتم: «منظورت دنیای عروسک هاست؟» ودستی به موهای قرمزش کشیدم. هر لحظه عروسک برایم شبیه یکی از بچه ها می شد. همان پسر مو لَخت، همان دختری که موهای پسرانه داشت، حتی مو قرمز خودم. عروسک را تا جایی که دستم گرفت از بزرگترین شکستگی پنجره پرت کردم بیرون. اگر مو قرمز می دید حتما می پرسید: عمو، عروسک ها پرواز هم می کنند؟
صدای آژیر قرمز بلند شد. هیچ کدام از بچه ها هول نکردند. حتی عجوزه که خواست بیرونشان کند سر جایشان ماندند. بیرون غلغله بود، سربازهای روی تپه به دست و پا افتاده بودند تا ضد هوایی را راه بیندازند. بچه ها عجوزه را دوره کردند. نمی گذاشتند قدم از قدم بردارد. چندتایشان را هل داد ولی بیشتر راهش را بستند. دوید پشت سرش رو به راه پله. سردی فندک را توی مشتم حس کردم. بچه ها تا دم پله ها آمده بودند. من باید کاری می کردم...
شوخی شوخی سر از دم خانه ی عجوزه در می آورم. یکی دارد ناشیانه دنبالم می کند. فقط چند قدم با من فاصله دارد، بوی عطرش را حس می کنم. زل می زنم به در خانه. به تک تک پنجره های بی شیشه. به سقف رمبیده ای که آوارش دارد طبقه ی پایین را هم خفه می کند.
□□□
کار کی بود؟ من؟ که پشت دیوار بودم؟ شیرین که توی بغل پسر اشرف خانم بود و سفت موهاش را چنگ می زد؟ یا هر کدام از آن بچه های بدبخت که قبل از اینکه بفهمند چی شد دیگر بچه نبودند. 
از لای جرز دیوار توی حیاط را دید می زدم. مامان دنبالم می گشت. ترسید ه بود، وضعیت قرمز بود. صدای ضد هوایی پیچید توی کوچه، همه رفتند توی پناهگاه. پدر گفت: اینجا دیگر جای ماندن نیست. فردای همان روز دستمان را گرفت و رفتیم. همه از پناهگاه آمده بودند بیرون بچه هایشان گم شده بود. 
بچه ها نبودند. ضد هوایی یک نفس آسمان را گرفته بود به رگبار و کلاغ ها از ترس توی هوا درو می شدند. ولی زن ها دنبال بچه هایشان می گشتند. من می دانستم کجا هستند ولی نگفتم. توی بغل مامان ماندم تا وضعیت سفید شد. و فقط با چشم های دریده آن همه زن ترسیده را نگاه کردم که دنبال بچه هایشان می گشتند. وضعیت که سفید شد، یکی در خانه یپیری عینکی را چهار تاق باز کرد و یک گلوله ی آتش که جیغ می زد و می دوید، خودش را پرت کرد توی جوی وسط کوچه و بچه ها لخت مادرزاد و خیس از آن حیاط آمدند بیرون. 
پدر گفت: اینجا دیگر جای ماندن نیست. و ما رفتیم

برچسب‌ها: شهروز براری صیقلانی  

کتاب شهروز براری صیقلانیشهروز براری صیقلانیشین براریحف ​​​​​​

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی