داستان نویسی

رمان عاشقانه جدید ، داستان کوتاه، داستان بلند،داستان نویسی خلاق،آموزش نویسندگی خلاق، از شهروز براری صیقلانی ،شین براری

داستان نویسی

رمان عاشقانه جدید ، داستان کوتاه، داستان بلند،داستان نویسی خلاق،آموزش نویسندگی خلاق، از شهروز براری صیقلانی ،شین براری

داستان نویسی

رمان
داستان کوتاه
داستان بلند
مجلات و ماهنامه الکترونیکی چوک
دوفصلنامه ادبیات داستانی فارسی به رایگان.
فهیمه رحیمی
مریم ریاحی
صادق هدایت
مرتضی مودب پور .
ماندانا معینی
داستان های مجازی
شین براری
شهروز براری صیقلانی
#شین-براری

آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۳ آبان ۰۲، ۰۷:۳۸ - ahmad
    مرسی
نویسندگان

رمان عاشقانه عزل تا ابد

چهارشنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۹، ۰۲:۳۷ ق.ظ

رمان عاشقانه    


 رمان ؛ عزل تا ابد   نویسنده؛ شین براری 


  رنگ از رخصارش پریده بود . هنوز تو بهت بود. روی صندلی نشسته و به نقطه ی نامعلومی خیره شده بود و بی 

هیچ دلیلی به گذشته فکر می کرد. چقدر همه چیز در نظرش دور بود 

اینبار کمی دقت کرد هنوز صدای دوش آب قطع نشده بود .از جاش بلند شد .باید یه کاری می کرد .سریع خودشو به اتاق رسوند و کیفشو باز کرد. بسته ی کادو پیچ شده ای در آورد خیلی دلش می خواست بدونه توش چیه ولی همون یه تبریک براش کافی بود 
تولدت مبارک گیسو جان 

***** 

_ ندا.....ندا.. کجایی؟ 
هیچی نگفت . روی صندلی نشسته بود و به میز شامی که با وسواس زیاد تزیین کرده بود نگاه می کرد. 
_ اون کت سرمه ای من کجاست؟ 
با خودش گفت : کت سرمه ای؟ ای کاش اونو پاره می کردم . 
_ کثیفه 
داشت با خودش فکر می کرد که واقعاً کثیفه یا دروغ گفته . به هر حال چه فرقی می کنه ؟ این همه اون به من دروغ گفت یه بارم من . چهره ی فرشاد در چارچوب در آشپزخانه جا گرفت و ندا به این فکر می کرد که قبلا چقدر عاشق این چهره بود ولی حالا چه طور؟ 
_ صد بار بهت نگفتم کتای منو بشور ؟ حالا من چی بپوشم؟ 
_ می تونستی بهم خبر بدی من کف دستمو بو نکردم که امشب می ری مهمونی . 
و با خودش گفت البته هر شب کارت همینه 
_ می تونی اون ذغالی رو بپوشی بیشتر بهت می یاد
فرشاد همینطور که غر می زد به طرف اتاق رفت که صدای ندا برای یه لحظه باعث وحشتش شد 
_ حالا تولد کی هست؟ 
چی می گفت؟ بازم دروغ؟ 
_ تولد سامانه 
یه دروغ دیگه . تا الان چند تا شده بود؟ یادش نمی یومد 
ندا خنده ی تمسخر آمیزی کرد و گفت: بازم دروغ . ای کاش انقدر احمق بودم که همه رو باور می کردم 

***** 

داشت فکر می کرد که چند ساعته فرشاد رفته؟ نگاهی به ساعت انداخت . دو ساعت. دو ساعته روی صندلی نشسته و فقط به این فکر می کنه که کجای کارش اشتباه بوده خودش می دونست کجا ولی نمی خواست قبول کنه چون یه ترسو بود. 
وقتی به خودش اومد دید جلوی آینه وایساده و هنوز به همون نقطه ی نا معلوم خیره شده. 
با خودش گفت: نه... این فرشاد اونی نیست که من دوسش داشتم مطمئنم من دارم اشتباه می کنم شایدم اشتباهی نوشته رو خوندم . 
چند سال بود خودشو اینجوری گول می زد؟ دو سال؟ آره دو سال بود ولی چرا برای ندا به اندازه ی بیست سال طول کشید؟ همون لحظه با خودش گفت: چقدر دو نحسه . 
این بار به صورت خودش دقیق شد " چیه من از گیسو کمتره؟" 
وقتی بیشتر دقت کرد دید خیلی چیزا . گیسو واقعاً قشنگ بود با خودش زمزمه کرد : حالا دیگه من از چشمش افتادم . 
دقیق تر شد پوست سبزه ی تیره چشمو ابروی مشکی و با خودش فکر می کرد تنها عضو صورتم که قشنگه دماغمه . 
از موهای لوله لوله اش متنفر بود ولی فرشاد همیشه می گفت من عاشق موها تم . همین فقط عاشق موهاش بود؟ 
به صورتش دقیق تر شد و این بار می خواست چهره ی گیسو یادش بیاد ولی انقدر ازش بدش می یومد که چیزی به ذهنش نمی رسید فقط چشمای عسلی شو که درست شبیه چشمای فرشاد بود به خوبی به یاد می آورد وبا خودش می گفت :چقدر از این رنگ هم متنفرم. ولی به خوبی می دونست که روزی عاشق این رنگ بود. 

 


فصل2) 

هنوز به این فکر می کرد که چقدر از این بو خوشش می یاد. چه عطری بود؟ 
ولی به نظرش این یه عطر خاص بود. با همه ی Cartier? Channel? Adome? 
عطرایی که می شناخت تفاوت داشت. یه بوی شیرین مثل شکلات یا یه بوی خنک مثل طالبی. بازم نفهمید. یعنی دیگه بهش اهمیت نداد یه چیزی هست دیگه. 
_ هیچوقت فکر نمی کردم قبول کنی. 
همون لحظه با خودش گفت " خودمم همینطور" 
_ چقدر ساکتی؟ 
حرفی نداشت که بزنه فقط فکر کرد این اولین باریه که..... بازم حرفی نداشت که بزنه. 
ماشین متوقف شد کنار یه کافی شاپ. 
_ بریم تو یا تو ماشین می خوری؟ 
ندا فقط فکر می کرد اگه کسی اونا رو ببینه چی؟ 
_ نه.. همین جا می خوریم. 
این بار به بیرون چشم دوخت و بعد از چند دقیقه دوباره همون بوی آشنا تو ماشین پیچید 
به طرفش برگشت. اینا چی بود تو دستش؟ ندا یه لحظه گفت اینارو باید چی جوری خورد؟ سر کشید؟ لیس زد؟ 
_ کیک بستنی دوس نداری؟ 
با این حرف بالاخره از عذابی که خودشو توش می دید بیرون اومد 
_ نه.. دوس دارم ..ممنون 
بازم سکوت حاکم شد هیچکدوم نمی دونستن چی بگن 
_ خوشحال نیستی؟ 
دوباره همون جمله به ذهنش رسید... این اولین باریه که...... اما بازم نتونست ادامه بده. 
_ بیشتر هیجان زده ام . بعد پیش خودش گفت چرا وقتی تو مهمونی عید فرشاد شماره شو بهم داد اونو پاره نکردم؟ دوباره صداش تو گوشش پیچید. 
_ می خوام بدونی تو برام از همه کس عزیز تری. 
حالا ندا دنبال یه جمله می گشت. 
_ فرشاد! این اولین باریه که مطمئنم عاشق شدم . اونم عاشق تو . فقط تو 
ولی بازم این همون جمله ای که می خواست بگه نبود. 


(فصل3) 

خیلی خسته بود. چشماش رو ساعت چرخید. دو... دو بعد از نصف شب. 
به سرعت خودشو رو تخت انداخت و به شب گذشته فکر کرد. 
چه شب شادی بود... به خصوص اینکه ندا هم کنارش نبود تا فقط بهش گیر بده. صورتشو برگردوند تا چهره ی کسی رو که بهش خیانت کرده و تا به حال هزار بار بهش دروغ گفته بهتر ببینه. با خودش درگیر بود بین دوراهی. 
" تو داری چی کار می کنی فرشاد؟ خودت می فهمی چی کار می کنی؟ اون از همه کَسش زد به خاطر تو 
اونوقت تو ... 
اونم مثل ندا بهانه می آورد: 
"ندا دیگه تو رو نمی فهمه . اون دیگه تو رو دوس نداره ولی گیسو یه چیز دیگه اس با ندا فرق داره خیلی هم فرق داره مثل اون انقدر بهم گیر نمی ده مطمئنم منو دوس داره منم دوسش دارم ولی ندا چی؟ " 
بلند شد و از اتاق خارج شد و طبق روال دو ساله اش روی کاناپه خوابید. اینجوری بهتر بود حد اقل دیگه صورت ندا رو نمی دید و انقدر عذاب نمی کشید. 

***** 

به سرعت از پله ها سر خورد و چشمش به فرشاد افتاد. مثل همیشه از زور خستگی با همون لباسای بیرون روی کاناپه خوابیده بود. بدون توجه بهش به آشپزخانه رفت و با خودش گفت " فکر کنم دیگه کاناپه داغون شده.... به درک... چه ارزشی برای من داره؟ 
بدون توجه به فرشاد مشغول خوردن صبحانه شد ولی فقط چایی هم می زد و نگاهش دوباره به همون نقطه ی نامعلوم خیره مونده بود. 
_ سلام 
مثل برق گرفته ها به خودش اومد و به فرشاد که با موهای خیس و حوله رو تنش روبه روش وایساده بود خیره شد. چقدر اینجوری خواستنی تر می شد. 
فقط سری تکون داد و به هم زدن چایی مشغول شد. هنوز نتونسته بود دروغشو فراموش کنه. چایی ریخت و نشست و ندا داشت فکر می کرد که از کی فرشاد باهاش فاصله گرفت. 
_ دیشب خوش گذشت؟ 
نمی دونست چیزی که می خواد بگه به نفعشه یا نه ولی باید خودشو خالی می کرد باید به فرشاد می فهموند که همه چیزو می دونه. 
_ آره خیلی خوش گذشت. 
_ ای کاش از طرف منم بهش تبریک می گفتی. 
_ به کی؟ 
_مگه تولد نبوده؟ 
فرشاد که انگار تازه متوجه شده بود چند بار سری تکون داد. 
_ آهان.. آره از طرف تو هم تبریک گفتم. 
_ راستی چند سالش می شه؟ 
_27 
_ پس خیلی سنش از من بیشتره. 
تعجب به وضوح تو صورتش دیده می شد. 
_ از تو؟ 
_آره دیگه. من 19 سالمه ولی گیسو 27. خیلیه دیگه؟ 
_ گ..گیس... گیسو؟ او..ن چی.. کارس؟ 
_ مگه دیشب تولدش نبوده؟ 
_ چییییییییییییی؟ 
چقدر ندا عصبی بود فقط ظاهر سازی می کرد. ای کاش می تونست خفه اش کنه. 
_ نمی خواد لاپوشونی کنی با اینکه سنم از اون کمتره ولی خوب می فهمم. 
_ دیشب تولد سامان بود گیسو هم اونجا بود چون برادرشه همین. 
_ پس حتما از روی علاقه به گیسو هم کادو دادی. درسته؟ 
چه سکوتی ... هر دو به هم خیره شده بودن ولی هیچی از نگاه های هم نمی فهمیدن 
یه طرف میز فقط نفرت بود یه طرف هم فقط خشم... از کی اونا انقدر باهم دشمن شدن؟ 
هیچکدوم نمی دونستن. 
_ به چه حقی تو وسایل من فضولی کردی؟ 
_ چاره ای نداشتم.. دیگه نمی تونم به حرفات اعتماد کنم. همش یه مشت دروغه. حالا تو بگو چرا چیزی به من نگفتی ؟ از چی می ترسیدی؟ 
_ خفه شو.... اگه یک باره دیگه تو کارام فضولی کنی... 
_ مطمئن باش بازم این کارو می کنم 
صدای سیلی ... انقدر بلند بود که گوشش سوت کشید..... چند بار دیگه هم این کارو تکرار کرده بود و ندا فقط عصبی نگاش می کرد.....دستشو روی صورتش گذاشت و از اونجا دور شد.....حالا صدای شکسته شدن قلبش بود که بلندتر به گوش می رسید. 


 

(فصل4) 


رو تاب تلو تلو می خورد و اونو تو خاطرات خوشش هل می داد. خاطره که نه... رویاهایی که برای خودش درست کرده بود. ولی وجود نفر کناری آزارش می داد. چرا انقدر ازش متنفر بود؟ دلیلی نداشت. بدون توجه به اون ستاره ها رو دنبال کرد.. یکی واسه من ..اون پر نور تره هم واسه ف... 
_ تا کجا می خوای پیش بری؟ 
اه.... لعنتی.... واسه همین ازش متنفر بود .. همیشه لحظه های خوبشو خراب می کرد. 
_ منظورت چیه؟ 
حوصله نداشت باهاش حرف بزنه ولی مجبور بود. 
_ خودت می دونی درباره ی کی حرف می زنم. 
_ دانیال خواهشا دوباره شروع نکن. 
_ چرا همیشه از من فرار می کنی؟ 
دلیلشو می دونست ولی نمی خواست قبول کنه. 
_ من از تو فرار نکردم فقط.... 
_ فقط می خوای روی گناهاتو بپوشونی تا بقیه نفهمن... خیلی ساده ای ندا... 
یکی دیگه از دلایل نفرتش این بود که همیشه وسط حرفش می پرید.. 
_ من گناهی نکردم 
_ چرا کردی ..خودت قبول نداری... سوءاستفاده کردن از اعتماد دیگران گناهه. شاید الان نفهمی ولی .....نذار پشیمون برگردی. 
چرا حرفشو کامل نزد؟ بازم از این اداها در آورد. 
_ پس گناه تو چیه؟ فضولی کردن تو کار دیگران هم گناهه. 
_ من می خوام کمکت کنم ... 
_ قبلا هم گفتم به کمکت احتیاج ندارم. 
_ فکر کردی وقتی دیگران بفهمن مثل من باهات رفتار می کنن؟ اونو ول کن ندا. 
در واقع دیگران براش مهم نبودن فقط ف.... 
_ خودتو بدبخت نکن. 
حرفاش بوی حقارت می داد . کلا دانیال اینجوری بود از تحقیر کردن ندا خوشش می یومد. شایدم ندا اینطور فکر می کرد. 
ای کاش می شد توی خاطرات موند... 
از تاب پایین اومد یه کم دیگه به ستاره ها نگاه کرد و گفت " اونم برای فرشاد" و رفت. 


 رمان ؛ عزل تا ابد   نویسنده؛ شین براری 

-------------------------------------------------------------------------------- 

(فصل5) 

به ماشین هایی که تو مغازه ردیف شده بودن نگاهی انداخت. از پشت یکی از ماشین ها سامان رو دید که کنار میزش وایساده بود. دلش هری ریخت. اصلا نمی دونست این کار درستیه یا نه... پا به داخل مغازه گذاشت و به طرف سامان رفت. 
_ سلام ندا خانوم. 
به صورت سامان دقیق شد . اون کی بود؟ شریک کاری فرشاد یا کسی که می خواست خواهرش، شریک زندگی فرشاد بشه 
_ اگه اومدید فرشاد ببینید هنوز نیومده. 
_ اومدم تو رو ببینم. 
اصلا نفهمید چرا این جمله رو به زبون آورد. ولی نباید خودشو می باخت. اومده بود تا زندگیشو نجات بده. همین. 
_ راستی تولدت مبارک. 
با این حرف ندا سامان متعجب شد. 
_ تولد؟ 
_آره دیگه..... آهان یادم نبود تولد خواهرت بود. درسته؟ 
_ خواهرم؟ 
ندا از طفره رفتناش کلافه شد. 
_ فرشاد هم مثل تو اولش طفره رفت. 
_ ولی من نمی دونم درباره ی چی حرف می زنید. 
بعضی وقتا آدم هر قدر عصبانی بشه ترسناک نمی شه درست مثل اون موقع . ندا تو اوج عصبانیت مثل بچه ای بود که فقط دنبال پناهگاه می گشت. 
_ خوب می دونی درباره ی چی حرف می زنم. به گیسو بگو پاشو از زندگیم بکشه بیرون. 
سامان پوزخندی زد که ندا را حریص تر و عصبی تر کرد. 
_ اگه برای شما این مسئله اینقدر خنده داره برای من اینجوری نیست. تا وقتی گیسو از زندگیم بیرون نره ساکت نمی شینم. 
ندا به سرعت از جاش کنده شد که همه چیز دست به دست هم دادن تا اونو سر جاش نگه دارن. یکی صدای سامان که گفت: اون خواهر من نیست. یکی هم نگاه فرشاد که تا استخونش نفوذ می کرد. 
اون کی برگشت؟ 


 

 

(فصل6) 

در خونه رو به آرومی بست و وارد آشپزخانه شد. نمی تونست نگاه عصبی و سرزنش آمیز مادرشو تحمل کنه. دانیال راست می گفت دیر یا زود همه می فهمن. بالاخره بعد از چهار ماه قایم باشک مادرش هر دو شونو با هم تو خیابون دید. 
_ تو چه طور به خودت اجازه دادی این کارو بکنی؟ 
مگه نمی دونستی همه ی فامیل از اونا متنفرن؟ چطور تونستی با خانوادت این کارو بکنی؟ 
اون محتاج محبت بود... اما به چه قیمت؟ محبت رو می خواست از کی گدایی کنه؟ 
_ حرف بزن لعنتی. واسه کاری که کردی چه دلیلی داری؟ چی برات کم گذاشتیم که اون آشغالو به ما ترجیح دادی؟ 
چی کم گذاشته بودن؟ سوال مسخره ایه... 
" شماها هیچوقت حرف دلمو نفهمیدید" این فکر مثل جرقه از ذهن ندا گذشت ولی هیچوقت به زبون نیاورد. 
_ پس هیچ دلیلی نداری؟ صبر می کنم تا بابات بیاد اون می دونه چی کارت کنه. حالام برو گمشو تو اتاقت دختره بی آبرو. 
ندا نایی نداشت تا از اونجا فرار کنه. یعنی دیگه فرار براش مهم نبود اون خودشو باخت به کسی که نفهمید چه طور وارد زندگیش شد،قلبشو گرفتو حالا همون قلبو شکستن. با خودش گفت هیچکدومشون حس منو نمی فهمن و ندا فقط به" او" قانع بود. 

 

(فصل7) 

بعد از حرفایی که شنید ساکت بود. تو راه خونه ساکت بود و حتی تو خونه هم باز ساکت بود. به نظرش فرشاد عصبی تر بود. حرف سامان تمام فکرشو مشغول کرده بود. 
" اون خواهر من نیست" 
_ رفته بودی اونجا چی کار؟ 
اصلا متوجه سوال فرشاد نشد. دلش می خواست یه جا می نشست و تا می تونست گریه می کرد. 
_ گفتم اونجا چی کار می کردی؟ 
انقدر صداش بلند بود که ناخواسته بدن ندا لرزید. فرشاد با چشمای عصبی بهش نگاه می کرد. چقدر از این نگاه متنفر بود. 
_ اومدم تورو ببینم. 
پوزخندی تحویلش داد. ندا با خودش گفت "چرا امروز همه به من می خندن؟ یعنی انقدر حرفام احمقانه اس؟" 
_ که اومده بودی منو ببینی؟ واسه چی؟ 
_ کارت داشتم. 
و ندا داشت فکر می کرد ” از کی انقدر دروغ گو شدم؟ " 
_ نمی تونستی صبر کنی تا برگردم خونه؟ 
این بار ندا پوزخند زد و از جاش بلند شد " برگردی خونه؟ کی؟ حتما نصف شب. آخرش هم بری رو این کاناپه ی لعنتی بخوابی." 
_ کجا می ری؟ دارم باهات حرف می زنم. 
_ می دونم چی می خوای بگی. یا دروغ یا بهانه. 
ندا وقتی دید نمی تونه راه بره به دستش خیره شد که فرشاد محکم چسبیده بود. یه لحظه از ذهنش گذشت " آخرین باری که فرشاد دستمو گرفت کی بود؟ " با اینکه اون موقع از همه ی وجود فرشاد نفرت می بارید ولی برای ندا همین نفرت هم کافی بود چون می دونست چقدر بهش محتاجه. 
_ جواب منو ندادی واسه چی رفتی اونجا لعنتی؟ 
_ مگه واسه تو فرقی هم می کنه؟ 
فشار دست فرشاد کمتر و کمتر شد. ندا گفت " کاش این حرفو نمی زدم " 
_ نه برای من فرقی نمی کنه ولی برای خودت چرا. 
ندا خودش هم نفهمید چه طور باید درد این حرف رو تحمل می کرد. یعنی انقدر براش بی اهمیت بود؟
راهی که رفته بود رو دوباره برگشت و رو کاناپه نشست همون لحظه گفت " چقدر این کاناپه نحسه." 
به خیال خودش می خواست بیتفاوت باشه ولی هیچوقت نمی تونست مثل فرشاد رفتار کنه. 
تلویزیون رو روشن کرد و گفت 
_ پس دست از سرم بردار. 
فرشاد روبه روش ایستاد 
_ دست از سرت بردارم تا هر کاری دلت خواست بکنی؟ 
منظورش واضح بود حداقل برای ندا. 
_ درست مثل خودت. 
اینبار عصبانیت فرشاد به حدی رسید که مشتش رو روی میز کوبید و صدایش رو بلند تر کرد 
_ تا وقتی اسمت تو شناسنامه ی منه از این غلطا نمی تونی بکنی. هر وقت طلاقت دادم برو هر کاری دلت خواست بکن. 
ندا هم همه ی نفرتش رو تو مشتش ریخت و به میز کوبید ولی خیلی ضعیف تر از فرشاد. 
_ تو هم تا وقتی شوهر منی حق نداری بری با یکی دیگه. 
فرشاد به طرف در رفت. دیگه می خواست با خودش روراست باشه. 
_ پس بیا از شر هم خلاص شیم تا هردومون انقدر عذاب نکشیم. 
به کاناپه دستی کشید دیگه جون نداشت یه مشت دیگه بزنه و با خودش زمزمه کرد. 
" من براش مثل عذابم؟ اون که می گفت تو فرشته ی نجات منی؟ " 


(فصل8) 

یه سیلی محکم. حقش بود. از این بیشتر حقش بود.
همون لحظه دستش رو گذاشت رو صورتش. داغ نبود. با خودش گفت " هیچوقت کتکای بابا درد نداره. " 
ولی نگاهش...... هیچ دردی به پای نگاه حقارت آمیز پدر و مادر نمی رسه. 
_ می خواستی چیو ثابت کنی؟ که خیلی بزرگ شدی؟ می خواستی بگی خانوادم انقدر برام بی ارزشه که به اون آشغال فروختمشون؟ می خواستی به همه ثابت کنی که منم خاطر خواه دارم؟ به چه قیمتی آبرو ی ما رو بردی؟ مگه من برات چی کم گذاشتم که به اون عوضی بی سرو پا تن دادی؟ 
حقارت مثل موریانه وجود آدم رو می پوسونه و یهو فرو می پاشی. 
_ حرف بزن لعنتی برای چی با اون بودی؟ 
ندا دنبال خرده های پخش شده اش می گشت تا دوباره رو پا شه ولی وجودش بیشتر از اونی که فکر می کرد خرد شده بود و هیچکس برای پیدا کردن دوباره اش کمک نمی کرد. 
_تا نگی دلیلت چی بوده ولت نمی کنم. زنده ات نمی ذارم. من دختر بی آبرو نمی خوام. بگو دردت چی بود؟ 
هنوز داشت دنبال خودش می گشت که شونه هاش محکم تکون خورد و بیشتر پخش و پلا شد 
_مگه من با تو نیستم؟ یه چیزی بگو دیگه می خوای با دستای خودم خفت کنم؟ 
نفهمید چه طور تیکه ی اصلی وجودش رو پیدا کرد.
_ دوسش دارم. 
فشار روی شونه هاش کمتر شد ولی یه سیلی دیگه جای خودش رو رو صورتش گذاشت..... یکی دیگه... دوباره..... تا جایی که دیگه وجودش برای همه محو شد..... 
_ حالا کارت به جایی رسیده که تو رو من وایمیسی میگی دوسش دارم؟ تو غلط کردی. از جلوی چشمام گم شو تا ریخت نحستو نبینم. گمشو تو اتاقت. 
ندا وجودش رو جا گذاشت و رفت. 
" مگه من گناه کردم؟ فقط دوسش دارم. " 
" سوءاستفاده کردن از اعتماد دیگران گناهه. " 
کی این حرفو بهش زده بود؟ ذهنش کار نمی کرد. ولی مطمئن بود هر کی گفته اونم می خواسته تحقیرش کنه. 

-------------------------------------------------------------------------------- 

(فصل9) 

بی هدف تو خیابونا پرسه می زد. خودش هم نمی دونست چرا نسبت به رفتارای ندا حساس شده. اون که براش فرقی نمی کرد. هنوز تو فکر حرفش بود " پس بیا از شر هم خلاص شیم تا هردومون انقدر عذاب نکشیم" از کنار ندا بودن عذاب می کشید؟ ...... یا..... کنار گیسو؟ 
چند بار سرشو تکون داد. انگار می خواست ذهنیاتشو دور بریزه." نه... نه.... گیسو نه..." 
نگاهی به اطرافش انداخت و خودشو جلوی خونه ی گیسو دید.... 
" چرا به اینجا ها کشیده شدم؟ من که ندا رو دوست داشتم." 

****** 

در باز شد و دوتا چشم عسلی با تعجب نگاش کرد..... حالا لباش از هم باز شد و شروع کرد به تکون خوردن ولی فرشاد هیچی نمیشنید جز وقتی که گفت 
_اولین باره میای خونه ی من. 
فرشاد با خودش تکرار می کرد..... اولین باره.... اولین باره.... 
وقتی وارد شد نگاهی سرسری به خونه انداخت. مثل اتاق کار خودش بود ولی حتی دیدن این شلوغی هم براش لذت داشت." خدایا من دیوونه شدم؟ " 
گیسو با یه سبد میوه جلوش نشست. یه تاپ مشکی با شلوارک جین. انقدر لاغر بود که انگار تاپ از بدنش در میومد. همون لحظه با خودش گفت " ندا خیلی چاق تره" حالا که دقت می کرد گیسو خیلی هم سفید نبود یه جورایی اغراق آمیز سفید بود و حالا که آرایش نداشت بیشتر عیب های صورتش 
معلوم بود. " این اون گیسویی نیست که من دیده بودم. " 
_ چرا انقدر پکری؟ 
" اگه بگم به خاطر ندا که بد می شه. پس...... 
_ امروز یه چیز تازه فهمیدم 
_ چی؟ 
_ ندا با سامان رابطه داره 
صدای خنده ی گیسو تو کل ساختمون پیچید. 
_ به خاطر این ناراحتی؟ 
واقعاً به خاطر این ناراحت بود؟........ 
_ نه .... نه..... ناراحت نیستم. از این تعجب می کنم که..... 
_ تعجب هم نکن خودت که همینطوری می خواستی. اینم یه بهانه می شه که راحت ازش جدا شی. 
" ازش جدا شم؟ چه طوری؟..." 
_ ولی اینجوری که 
لباش دست گیسو رو حس کرد که وادارش می کرد ساکت شه 
_ هیچی نگو. من همه چیزو درست می کنم. 
_ آخه چه جوری؟ 
_ من می دونم. هم ندا رو می شناسم هم سامانو. تو نگران نباش. 
_ یعنی واقعاً با سامان رابطه داره؟ چه طور به خودش اجازه می ده با وجود من ... 
_ تو چه طور اجازه دادی با وجود اون این کارو بکنی؟ 
به قول سامان چه حرف دندان شکنی..... دوباره صدای گیسو تو گوشش پیچید.... 
_ از هر دستی بدی از همون دست می گیری. حالا دیگه ولش کن .... به هر حال برای ما که بهتره. تا کی می خوای ازش مخفی کنی؟ 
فرشاد تازه فهمید چقدر پسته....... اون ندا رو دوست داشت..... واقعاً دوست داشت؟...... 

****** 

خسته تر و تنها تر از این بود که بخواد به حرفاشون فکر کنه..... می دوست امشب نمیاد یا اگر هم بیاد باز میره رو اون...... اصلا چه اهمیتی داشت؟فرشاد که اصلا براش وجود نداشت... فقط تو رویا بود .. رویایی که هیچ وقت تموم نمی شد. 



(فصل 10) 


_ مامان به خدا دارید اشتباه می کنید فرشاد آدم خوبیه 
خشمش رو سر پیاز هایی که خرد می کرد درآورد. براش غیر قابل درک بود که دخترش به خاطر یه پسر اینجور جلوشون جبهه بگیره. 
_ خفه شو. یعنی می گی بهتر از من برادر زاده ام رو میشناسی؟ 
_ چه طور برادر زاده ای که بیست سال ندیدیش رو می شناسید؟ 
_ اونوقت تو، تو این چهار ماه شناختیش؟ 
این جمله رو با عصبانیت بیشتری گفت. 
_ مامان آخه چرا این همه سال با دایی قهر بودید؟ مگه چی کار کرده؟ 
اینبار چاقو به سمت ندا گرفته شد و از تکون هایی که می خورد معلوم بود داره تهدید می شه. 
_ یه بار بهت گفتم دور و بر این خونواده نپلک ولی تو چی کار کردی؟ عد رفتی سراغ پسرش. اگه ببینم یک بار دیگه از این پسره حرفی بزنی من می دونم با تو. 
_ آخه مامان شما چرا نمی خواید قبول کنید فرشاد اونطور که شما فکر می کنید نیست؟ شما حتی نسبت به برادرتون هم شکاکید. 
_ این فضولی ها به تو نیومده. اگه اون برادر منه خودم میشناسمش چه جور آدمیه وای به حال پسرش. 
_ ولی من بازم دوسش دارم. 
یه لحظه سکوت..... حتی دیگه از صدای ضربه های چاقو هم خبری نبود..... 
_ اگه یک باره دیگه این مزخرفاتو ازت بشنوم..... 
_ چرا نمی خواید قبول کنید ما همدیگرو دوست داریم؟ مگه نمی خواید خوشبختی منو ببینید؟ 
_ خوشبختی تو با اون عوضی نیست. 
_ چرا هست. 
اینبار به طرفش حمله برد تا یه سیلی دیگه نصیبش کنه......که صدای بابا..... 
_ ولش کن مرضیه. 
مامان با تعجب نگاهی بهش انداخت و نشست. 
ندا وقتی به پدرش توجه کرد فهمید اصلا عصبانی نیست. 
_ گفتی دوسش داری؟ باهاش خوشبخت میشی؟ 
ندا ساکت بود از حرفای پدرش سر در نمیاورد. 
_ آره یا نه؟ 
فریادش اینبار خشم پنهان شده اش رو نشون داد. 
_ بله دوسش دارم . 
_ اون چی؟ 
_ اونم همینطور 
_ از کجا مطمئنی؟ 
_ خودش گفت 
پوزخندی که پدرش زد برای ندا نامفهوم بود. 
_ از حالا می گم ما دختر بی آبرو نمی خوایم. اگر هم شماها همدیگرو دوست دارید می تونید زندگیتون رو بکنید ولی دیگه خانواده ای نداری امشب به فرشاد زنگ می زنم اگه خیلی دوست داره باید بیاد خواستگاریت. ولی اگه اونو قبول کنی باید دور ما رو خط بکشی. 
ندا نمی فهمید پدرش چرا این کار ها رو می کنه. اصلا باور نمی کرد پدرش راضی شده.... 
" ما دختر بی آبرو نمی خوایم...... باید بیاد خواستگاری.... باید دور ما رو خط بکشی.... " 
حرفای پدرش مثل پتک تو سرش می خورد...... ولی برای ندا اهمیتی نداشت چون مطمئن بود کنار فرشاد خوشبخته و می خواست این خوشبختی رو بدست بیاره حتی اگه دیگه دختر اونا نباشه... 



(فصل11) 


از چهره ی فرشاد عصبانیت میبارید چه طور می تونست به همین سرعت همه چیزو از بین ببره 
اون هنوز ندا رو دوست داشت..... هنوز زنش بود.....
_ یا کاری که گفتمو می کنی یا دور منو خط بکش....
چرا همیشه جلوی گیسو کم می آورد..... زبونش بند میومد. 
_ گیسو من نمی تونم همه چیزو به همین راحتی تموم کنم. 
_ پس منم به همین راحتی میرم. من نمی تونم با کسی که حالم ازش بهم می خوره زیر یه سقف زندگی کنم. 
فرشاد نفهمید چرا از این حرفش عصبانی شد.... شاید چون به ندا ..... نه..... اینطور نیست. 
_ مراقب حرف زدنت باش. اون هنوز زن منه. حق نداری بهش بی احترامی کنی. 
گیسو باور نمی کرد این حرفارو از زبون فرشاد بشنوه. 
_ آفرین.... چه مرد خانواده دوستی..... باشه آقا فرشاد برو پیش همون زن عزیزت. با منم دیگه کاری نداشته باش. وقتی دیدی ندا خانوم با سامان قالت گذاشت اونوقت می فهمی.... 
در ماشین رو باز کرد و پیاده شد.... دستبندی که فرشاد بهش داده بود رو تو ماشین پرت کرد و گفت 
_ نشونه ی علاقه ات هم پیش خودت. بهتره بدیش به زن عزیزت. 
دور شد.... فرشاد دستبند رو لمس کرد.... کادوی روز تولدش بود وقتی بهش داد گفت اینو به پای علاقمون بذار....... حالا می فهمید علاقه ای در کار نبوده..... 

****** 

سرگرمی هر شبش کتاب خوندن بود ....کتاب که نه... یه مشت دروغ که به دل خیلی ها می شست مخصوصا ندا که می خواست خلاء وجود ش رو با اینا پر کنه. 
صدای باز شدن در نشون می داد فرشاد اومده و ندا باید مثل همیشه تظاهر به خواب کنه ولی وقتی چشمش به ساعت افتاد خشکش زد و با خودش گفت " چرا انقدر زود اومده؟" 
اومدن فرشاد ساعت ده شب برای ندا خیلی زود به حساب میومد... و قبل از اینکه فیلم هر شبش رو بازی کنه فرشاد وارد اتاق شد و ندا رو بیشتر گیج کرد با خودش گفت " دو ماهه که پاشو تو این اتاق نذاشته...." 
_ سلام 
چقدر وقت بود که صداشو نمی شنید؟ یه وقتایی تا هر دوشون صدای همدیگرو نمی شنیدن روزشون شب نمی شد.... ولی حالا.... 
ندا یاد حرف مادرش افتاد که می گفت " آدمیزاد به هر وضعی عادت می کنه. " راست می گفت. 
به خودش اومد، سلام آرومی کرد و رفت زیر پتو. 
قیافه فرشاد گرفته شد ولی بهش حق می داد به طرفش رفت باید یه جوری دوباره دلشو بدست می آورد مطمئن بود دوسش داره ولی گیسو همه ی زندگیش رو خراب کرده بود و اونم نمی تونست فراموش کنه .... بین دوراهی گیر کرده بود ومی خواست خودشو بدست سرنوشت بسپاره ولی خبر نداشت دو ساله بازیچه ی دست سرنوشت شده. 
آروم کنار تخت نشست و پتو رو کنار زد. 
_ نمی خواد خودتو به خواب بزنی. 
ندا نمی فهمید امشب فرشاد چش شده کاراش بعد از دو سال براش تازگی داشت.... هم خوشایند بود... هم عجیب..... 
_ شام خوردی؟ 
ندا با خودش فکر کرد خیلی وقته دیگه شام نخورده چون بدون فرشاد براش لذتی نداشت." لااقل این یه بهانه میشه برای رژیمی که چند ساله می خوام بگیرم ولی نتونستم. " 
به علامت منفی سری تکون داد و دوباره رفت زیر پتو. اینبار فرشاد به شدت پتو رو کنار زد. 
_ اگه نمی خوای منو ببینی بگو. انقدر از این اداها در نیار. 
ندا عاشق این چهره بود. بالاخره جرعتی پیدا کرد و به زبون اومد. 
_ این تویی که نمی خوای منو ببینی. 
فرشاد اصلا توقع شنیدن این حرفو نداشت. براش سنگین تموم شد .... خیلی سنگین..... 
_ این حرفارو بریز دور. من هیچوقت نخواستم تو رو نبینم. 
ندا تو دلش به فرشاد خندید وگفت" دوباره بهانه هاش شروع شد." 
_ تو همیشه خودتو ازم قایم می کنی. 
_ چون نمی خوام به زور خودمو به کسی تحمیل کنم. 
رگه های خشم تو صورت فرشاد دیده می شد. انگار ندا از عذاب دادنش کیف می کرد. 
_ من کسی نیستم. به این کارم نمیگن تحمیل کردن می گن علاقه. دارم مطمئن میشم از اول علاقه ای بهم نداشتی. 
ندا با یاد آوری گذشته دلش گرفت. یه روز ایی فرشاد و می پرستید. 
_ اگه دوست نداشتم تو رو خانوادم واینمیسادم. 
فرشاد با شنیدن این حرف اطمینانی پیدا کرد و از تو کتش دستبند گیسو رو در آورد. " از اولم باید می دادم به ندا." 
فرشاد دستبند رو دست ندا کرد و با خودش گفت" به دست ندا بیشتر میاد." 
_ این دیگه چیه؟ 
فرشاد کتش رو در آورد و رو تخت افتاد..... معلوم بود خیلی خسته اس.... 
_ دستبنده دیگه. 
_ اونو می دونم. تو دست من.... 
_ هدیه اس. 
_ به چه مناسبت؟ 
فرشاد فکر کرد.....تولد ندا؟........نه اون که تو اردیبهشته......سالگرد ازدواج؟...... اونم که یک ماه دیگه اس.....روز زن؟......اون که گذشت...... 
_ مگه برای کادو دادن حتما باید مناسبتی باشه؟ 
ندا با خودش گفت" برای تو که بی هیچ دلیلی به گیسو کادو می دی نه....مناسبت برات فرقی نمی کنه....." 
_ حالا اینا رو ول کن خوشت اومد؟ 
_ تو همیشه سلیقه ات خوبه. 
_ اگه خوب نبود که تو رو انتخاب نمی کردم. 
ندا با شنیدن این حرف دلش مالش رفت ولی فکری مثل ساعقه دلشو آتیش زد. 
" گیسو هم به سلیقه ی خودت بود؟ " 
ندا نفهمید اون شب باید شاد باشه یا نه.....مدام فکر گیسو تو ذهنش میومد..... نمی تونست رفتار فرشادو باور کنه از طرفی دلش می خواست دوباره فرشاد به طرفش بیاد. 
ندا باور نمی کرد فرشاد کنارشه و باهاش حرف می زنه. انگار ازش خیلی فاصله داشت و هر دوشون فقط داشتن یه نقش کوتاه زن و شوهری بازی می کردن بعد ازاین همه وقت...... 


 رمان ؛ عزل تا ابد   نویسنده؛ شین براری 



(فصل12) 


همه ساکت بودن... هیچکس حرفی نمی زد......یعنی حرفی برای زدن نداشتن..... ندا تا حالا مجلس خواستگاری به این آرومی ندیده بود..... 
مادرش بعد از شنیدن حرفای صبح پدرش قهر کرد و به خونه ی مادربزرگش رفت. تو اولین مجلس خواستگاری دخترش نبود.... می گفت" نمی تونم بدبختی دخترمو ببینم" 
زندایی هم نبود ندا می دونست اونم چشم دیدنشو نداره. 
همه منتظر یه تلنگر بودن تا به حرف بیان ولی هیچ خبری نبود..... نگاه ها همه نفرت انگیز..... انگار می خواستن حساب کتاب سهمشون رو بکنن.. 
بالا خره صدایی بلند شد دایی محمود بود.....ندا که بعد از هیجده سال تازه دایی پیدا کرده بود نمی تونست مثل بقیه ازش متنفر باشه.... اصلا علت تنفر اونارو نمی فهمید...... 
_ خوب آقا رضا بریم سر اصل مطلب. 
بابا با طعنه گفت 
_ مطلبی وجود نداره 
ندا از حرکات پدرش خجالت می کشید.... چرا همشون می خواستن اونو خوار و خفیف کنن؟.... چرا اینقدر از خوشبخت شدنش ناراحت بودن؟..... مگه آرزوی پدر مادر غیر از اینه؟...... 
_ پس اگر همه راضی هستید دیگه چرا..... 
_ ما هیچکدوم راضی نیستیم این خود نداست که ..... 
_ می دونم رضا جان.... همه ی شما حتی خود خواهرم از من و خانواده ام متنفرید..... دلیلش هم می دونم..... ولی این قهر و کینه باید یه جا تموم شه چه جایی بهتر از عروسی این دوتا جوون؟ 
شما ها از تنفر خودمون نسبت به هم چشم پوشی کنید. مهم این دو تان که همدیگرو دوست دارن 
چرا به خاطر اشتباهات گذشته جلو پاشون سنگ بندازیم؟ 
چقدر حرف های دایی برای ندا شیرین بود....احساس می کرد فرشته ی نجاتش داره حرف می زنه.. 
واقعاً ای کاش بقیه علاقه ی اون دوتا رو درک می کردن.... 
_ من مشکلی با ازدواجشون ندارم ولی یه شرایطی دارم که اگر قبول کردید و خود ندا هم راضی بود می تونن زندگیشونو بکنن. 
_ چه شرایطی؟ 
_ همه ی پدر مادرا برای بچه هاشون زحمت می کشن . مام همینطور ولی وقتی دیدم ندا جواب زحمتامونو اینجوری داد فهمیدم همه ی اون سختی ها الکی بود. من اجازه می دم اونا ازدواج کنن ولی ندا باید بدونه با این کارش دیگه جایی تو این خونه نداره یعنی دیگه دختر ما نیست. می خوام مراسم خیلی زود تموم شه هیچکدوم از فامیلا ی ما تو این جشن شرکت نمی کنن. ندا دیگه جزوی از خانواده ی ما نیست. امروز زنگ زدم فرشاد و گفتم اگه واقعاً دختر منو می خوای باید بیای خواستگاریش . حالام همین جا این مراسمو تموم می کنم. خوشبخت بشن. 
ندا.. نمی دونست از حرفای پدرش ناراحت باشه یا خوشحال...... اون داشت عروس می شد.. عروسی که هیچکس چشم دیدنشو نداشت.... عروسی که باید بدون دعای خوشبختی پدر مادرش به خونه ی بخت می رفت..... اصلا باید می رفت؟.... اونجا واقعاً خونه ی بختش بود؟..... 



 رمان ؛ عزل تا ابد   نویسنده؛ شین براری 



(فصل 13) 


تلویزیون را روشن کرد و رو کاناپه نشست. با خودش گفت" چند روزه فرشاد رو این کاناپه نخوابیده؟ " حالا داشت نظرش عوض می شد..." این کاناپه خیلی هم نحس نیست.." 
دیگه احساس عجیبی داشت ....نمی دونست چیه.....احساس سبکی.........می خواست از شادی پرواز کنه.....فکر می کرد دنیا به روش لبخند می زنه....... از همه مهم تر وجودی بود که درونش شکل می گرفت و هیچکس جز ندا ازش خبر نداشت. 

******* 

_ چی می خوری؟ 
یه نگاه معصوم و خجالتی....نگاهی که به طرف فرشاد نبود......تو رویا بود.....یه عالم دیگه..... 
_ هر چی تو بخوری. 
لبخندش، فرشاد رو بیشتر شاد کرد و با خودش گفت " درست مثل فیلما. " 
فرشاد فکر می کرد که چه طور عاشق ندا شد؟ اون خیلی قشنگ نبود...ولی یه چیزی داشت که.... 
وقتی بعد از بیست سال دختر عمه اش رو با اون شور و حرارت دید فهمید نمی تونه قلبش رو آروم کنه.....بیشتر از این خوشحال بود که ندا هم دوسش داشت. با خودش گفت " اگه این عشق یه طرفه بود چی کار می کردم؟ اونوقت به قول داستانا از دوریش میمردم." 
حالام که ازش دوره پس چرا هنوز زنده اس؟ اصلا می شد اسم این احساس رو گذاشت عشق؟ 
تا خواست از جاش بلند شه و همه چیزو تموم کنه گیسو رو روبه روش دید..." پس همه ی اینا خیال بود؟ "......ندایی وجود نداره...... 
و با خودش گفت " خیلی وقته با ندا نیومدم بیرون...ولی با گیسو..... چرا نمی تونم اونو فراموش کنم؟ چرا خودمو تسلیم همچین آدمی کردم؟ " 
_ چرا بعد از یه ماه خواستی منو ببینی؟ 
_ می خوام اون دستبندو بهم برگردونی.. 
فرشاد پوزخندی زد وبا خودش فکر کرد..." ندا از دیدن اون خیلی خوشحال شد" 
چیه گیسو اونو ول نمی کرد؟.....چشمای جذابش؟...... صورت نقاشی شده اش؟....یا قلب پر از نفرتش؟....و دوباره به فکر فرورفت " همه چی از اون مهمونی تو باغ شروع شد."... 
و از ذهنش گذشت " ندا رو تو یه مهمونی خانوادگی پیدا کردم.... گیسو رو تو یه مهمونی.... 
کدومو باید از دست بدم؟ " 
_ فرشاد می خوام برگردم... به هر قیمتی که باشه..... من تو رو می خوام 
" ندا هم منو می خواد ولی من کدومو می خوام؟..." 
_ گیسو بیا تمومش کنیم ما دیگه.... 
_ هیچی نگو.. حتی اگه تو هم بخوای من نمی زارم.....از اولم ازدواجت با اون احمقانه بود..... 
_ ولی اون زن منه.... 
_ پس من چیم؟ 
_ من هیچ تعهدی نسبت به تو ندارم فقط یه اسم تو شناسنامه اته.. که اونو می شه پاک کرد 
_ عشقمو چی؟ اونم می شه پاک کرد؟ 
" اگه عشق تو رو نگه دارم مجبورم عشق ندا رو پاک کنم......" 
_ تو فقط بگو منو دوس داری یا نه؟ 
فرشاد فکر کرد....." واقعاً دوسش دارم یا بهش عادت کردم؟..." 
_ ولی ندا گناه داره 
_ من گناه ندارم؟ وقتی می خواستی این کارو بکنی باید می دیدی گناه داره یا نه حالا واسه این حرفا دیره..... ندا دوساله با تو بودنو تجربه کرده دیگه وقت منه....منم از تو سهمی دارم..... 
دستای گرم گیسو دستای فرشاد رو لمس کرد..... چه حس عجیبی.... فرشاد نمی تونه جلوی این نیرو مقاومت کنه..... اون بازنده اس بر خلاف همیشه......
_ بذار منم با تو باشم..... ندا خانواده داره وقتی از پیش تو بره اونا هستن ولی من جز تو کسی رو ندارم بعد از سامان از همیشه تنها تر شدم..... بذار منم خوشبختی رو کنار تو حس کنم....مطمئن باش زندگی با من برات شیرین تر می شه کاری که ندا برای تو نکرد..... 
فرشاد با خودش می گفت "گیسو راست می گه ندا هیچوقت نخواست منو درک کنه همیشه مانع خوشحالی من می شه..... 
_ فقط یه فرصت به من بده همین 
_ می خوای چی کار کنی؟ 
صورت گیسو باز شد.... اون برد.. و فرشاد انقدر سست بود که عشقش رو با یه حرارت دست فراموش کرد.....حرارتی که هیچوقت از وجود ندا نگرفت..... 

******* 

کتاب رو رو میز گذاشت و به سمت اف اف رفت. با خودش گفت " فرشاد چقدر زود اومده." و همون لحظه همه چیز رو تو ذهنش مرور کرد " خونه که تمیزه.... ناهار آماده اس....خودمم که حموم رفتم....." ولی وقتی به تصویر مانیتور اف اف خیره شد از تعجب خشکش زد...." گیسو این جا چی کار می کنه؟ " بدون برداشتن گوشی دکمه رو فشار داد می خواست بدونه چی باعث شده بیاد این جا...... 
وقتی وارد خونه شد ندا یه لحظه با خودش گفت " فرشاد عاشق صورت نقاشی کرده اش شده.. نه خودش...." 
_ این جا چی کار داری؟ 
گیسو بدون توجه به ندا روی مبل نشست و نگاهی گذرا به خونه انداخت 
_ نمی دونستم برای اومدن تو خونه ی خودم باید از کسی اجازه بگیرم.... 
یه لحظه دنیا دور سر ندا چرخید..... چی می گه؟..... با خودش تکرار می کرد " اینجا خونه ی منو فرشاد..... خونه ی عشقمون.." یه لحظه از گفتن این حرف پشیمون شد...... عشقی در کار نبود فقط هوس بود......همین.... 
_ متوجه منظورت نمیشم. 
_ حق داری..... ببین ندا خانوم من اهل مقدمه چینی نیستم....فقط اینو بدون که دیگه جات تو این خونه نیست....همین..... 
بازم نمی فهمید...آخه گیسو یهو معلوم نیست از کجا پیداش شد و اومده میگه اینجا خونه ی منه.... هر کسی جای ندا بود نمی فهمید..... 
_ گیسو خانوم منم اهل بازی کردن نیستم لطفاً با زبون خوش از خونه ام برید بیرون.... 
گیسو تا خواست چیزی بگه چشمش به دستبند خودش تو دست ندا افتاد.... فرشاد واقعاً چی بود؟ طرف کی بود؟ کیو می خواست؟ 
_ اون دستبندو کی بهت داده؟ 
ندا با نا باوری به دستش خیره شد چرا بحث رو عوض کرد؟ 
_ یک ماه پیش 
گیسو پوزخندی زد و دوباره به ندا خیره شد 
_ نمی دونستم فرشاد خسیس هم هست حد اقل یکی دیگه می گرفت.. 
_ خواهش می کنم واضح حرف بزن من اصلا نمی فهمم 
_ باشه.... فقط امیدوارم باور کنی.... این دستبند مال منه... البته مال من بود.... روز تولدم بهم داد.. گفت اینو بذار به پای عشقمون....چند وقت پیش وقتی باهاش دعوام شد اونو بهش پس دادم... مطمئنم از همون شب باهات خوب شد چون می ترسید دو نفرو از دست بده..... با این کارش نشونه ی عشقمون رو به تو ثابت کرد ولی حیف که تونفهمیدی..... 
ندا همه ی این حرفارو باور می کرد می دونست فرشاد همچین آدمی هست ولی نمی خواست قبول کنه 
_ چرا فکر می کنی من این چرندیاتو باور می کنم؟ 
گیسو بازم پوزخند تحویلش داد...... ندا خیلی جلوی خودش رو گرفت تا بهش حمله نکنه.... 
_ می دونستم باور نمی کنی... حق داری منم جای تو بودم باور نمی کردم.... ولی یه چیزی بهت می گم خواهشا اینو باور کن..... تو عشقت پاک تر از این حرفاس..... همه رو هم مثل خودت می بینی ولی عشق فرشاد پاک نیست.... یعنی اصلا عشقی در کار نیست که بخواد پاک باشه. نه من عشق اونم نه تو پس خودتو درگیر این بازی کثیف نکن کاری نکن که عشق تو هم کثیف بشه.... تا عاشقش هستی ازش جدا شو..... نذار ازش متنفر بشی.... چون اینجوری خودت زجر می کشی 
گیسو از جاش بلند شد. ندا یه لحظه پیش خودش گفت " چه مهربون شد یهو.." 
تو کیفش دنبال چیزی می گشت.... یه دفترچه ی قرمز رنگ... از ذهن ندا گذشت " شناسنامه اس" 
بعد صفحه ای رو باز کرد و جلوی ندا گرفت..... حدسش درست بود... شناسنامه ی گیسو که اسم فرشاد توش نوشته شده بود..... 
" اسم فرشاد تو شناسنامه ی منم هست.... یعنی اینکه گیسو هم زنشه؟..... نه... نه.... امکان نداره.." 
صدای گیسو تو گوشش پیچید.. 
_ منم زنشم عین تو.... بیا یه معامله بکنیم.... ما هر دو زنشیم اونم باید یکی رو انتخاب کنه.... هر کی رو انتخاب کرد.. اون یکی باید از زندگیش بره بیرون.... بدون هیچ حرفی... 
گیسو به طرف در رفت... ندا با خودش می گفت " زودتر برو خواهش می کنم.." ولی بر خلاف خواسته اش گیسو برگشت و گفت 
_ اگر باور نمی کنی می تونی بری پیش سامان اون شاهدمون بود تو هر دو قضیه...خدا حافظ ندا خانوم.... 
صدای بسته شدن در انقدر بلند بود که ترک های قلب ندا رو خرد کرد.... باور نمی کرد.... باور نمی کرد فرشاد اینطور بهش خیانت کرده.... تا الان فکر می کرد فقط یه حس بینشونه..... 
حرفای گیسو تو گوشش می پیچید....چطور می تونست عشقش رو معامله کنه؟...... 
اون کی بود؟... فرشادی که براش میمرد؟....شایدم خودشو به مردن میزد....


 

*+*+*+*+*+*+*+*+*+*+*+*+*+*+*+*+*+*+*+*+*+*+*+*+*+

(فصل14) 

یه لباس بلند سفید.....با دامن چین دار.....با سنگدوزی های درخشان.....یه تور بلند روی سر با یه تاج.... موهای پیچیده شده.... صورت نقاشی شده.... درست مثل عروسا.... 
" من عروس شدم.... عروس فرشاد.....عشق ابدیم......." 
چه رویای شیرینیه که فکر کنی تا ابد عشقت مثل روز اول زنده اس... حداقل خوبه این رویا هست وگرنه همه ی نداها نابود می شدن.... 
تو آینه به خودش خیره شد.... تصویر زندگیش جلوی چشماش زنده شد...... هیچکس نبود کنارش تا براش دعا بخونه..... اسفند دود کنه.... بوسش کنه...لباسشو مرتب کنه و ندا مثل همیشه غر بزنه که " مادرا تا لحظه ی آخر دست از سر بچه هاشون بر نمی دارن.." 
اینم یه رویای دیگه ی ندا بود.... نه پدرش اونجا بود نه مادرش.... باور کرد که تا آخر عمرش ترد شده اس.... ترد شده به خاطر عشقی که هیچکدوم باور نکردن......حتی دلش برای دانیال هم تنگ شد..... کاش این جا بود و سر به سرش می ذاشت..... 
حرفای پدرش تو ذهنش نقش بست.." تو دیگه دختر ما نیستی..... ما دختر بی آبرو نمی خوایم..." 
حرفای مادرش " باطنش هم مثل ظاهرش قشنگ نیست.... اون نمی تونه تو رو خوشبخت کنه.." 
دانیال." خودتو بدبخت نکن..... نذار پشیمون برگردی..." 
خودش " من دوسش دارم..... اون آدمی نیست که شماها فکر می کنید..." 
دوباره به تصویر درون آینه خیره شد....." این تویی ندا؟ چرا داری با زندگیت بازی می کنی؟ اون به درد تو نمی خوره.... فراموشش کن.....تو.... خانوادتو فدای اون کردی.. اونم این کارو برات می کنه؟.. " 
خواست برگرده...یه لحظه خواست برگرده حتی حلقه رو از تو دستش درآورد و به طرف در رفت 
با دیدن دو تا چشم عسلی که مشتاق نگاهش می کردن سست شد.... مثل همیشه احساسش پیروز شد... 
حلقه رو دوباره به آرومی دستش کرد حالا حرفای فرشاد تو ذهنش جون گرفت " تو برام عزیزترینی.... تا ابد کنارت می مونم.... دوست دارم ندا....از همه بیشتر...." 
نفهمید چرا حرفای فرشاد براش پر رنگ تر بودن مخصوصا وقتی که گفت تا ابد..... 
فرشاد لبخندی زد و گفت 
_ چقدر قشنگ شدی.. 
همین یه جمله کافی بود تا ندا برگرده به حالت اولش..... 
" من اونو دوس دارم .... تا ابد کنارش می مونم.... تا ابد...." 
ولی نمی دونست ابد تو ذهن فرشاد چقدر بود......دو سال؟ ...... ده سال؟..... شایدم همین الان... 


****** نویسنده ؛ شین براری ******



(فصل15) 

بازم خودشو بین ماشین های نمایشگاه دید......احساسش بین انبوه اونا گم می شد...... این جا چی کار داشت؟..... بازم می خواست حرفای تکراری بشنوه؟...... بازم می خواست له شدن غرورشو ببینه؟ 
ای کاش زمان به عقب برمی گشت......هیچ فرقی نمی کرد....ندا همون ندا بود... فرشاد هم همون...بازم می خواست خودشو گول بزنه..... 
_ سلام ندا خانوم. 
به سامان خیره شد...چی می خواست از زبونش بشنوه؟..یه مشت دروغ؟..... 
_ فرشاد هست؟ 
_ نه هنوز نیومده.. 
ندا خیالش راحت شد و به طرف سامان رفت. 
_ آقا سامان... یه چیزی ازتون می پرسم تو رو خدا راستشو بگید... 
سامان گیج شده بود..... سری تکون داد و موافقت کرد ولی هنوز متوجه قضیه نشده بود.. 
_ چیزی شده ندا خانوم؟ 
ندا بی مقدمه گفت 
_ گیسو با فرشاد ازدواج کرده؟ 
سامان از سوال ناگهانی ندا شوکه شد...نمی دونست چی جواب بده....مطمئن بود اگه راستشو بگه ندا از هم می پاشه.... ولی نمی تونست حاشا کنه...... 
_ از کجا می دونید؟ 
_ فهمیدنش سخت نبود.... تو شاهد اونا بودی؟ 
سامان لحظه ای مکث کرد 
_ بله 
دنیا دور سر ندا چرخید پس همه چیز درست بود...... گیسو راست گفته بود..... فرشاد بهش خیانت کرده بود.....ندا نفهمید چه طور جلوی اشکایی که بی اراده می ریختن رو بگیره.... 
سامان هم نفهمید چی کار کنه.... همون لحظه از حرفی که زد پشیمون شد..... 
_ ندا خانوم حالتون خوبه؟ 
ندا هیچی نمی شنید فقط حرفای فرشاد تو گوشش بود" هیچوقت تنهات نمی ذارم..... ما به همه ثابت می کنیم چقدر خوشبختیم..... ما کنار هم می مونیم.....ما....ما......" 
ما یی وجود نداشت..... یه جا فرشاد بود با صد تا دنیا ی رنگارنگ..... یه طرف هم ندا بود با یه دنیای تیره و تار..... 
_ ندا خانوم صدای منو می شنوین؟ 
ندا فقط می خواست بگه " هیچی نگو.... بذار تو خاطراتم باشم.... بذار صدای فرشاد خودمو بشنوم." 
_ ندا خانوم باور کنید من ..... من فقط حقیقتو گفتم...همین... 
ندا بالاخره به خودش اومد..... دید هنوز بین اون ماشین هاست.... سامان هنوز داره حرف می زنه. 
_ چند وقته؟ 
سامان دیگه نمی خواست چیزی بگه.... 
_ آقا سامان خواهش می کنم.... بگید چند وقته؟ 
_ یه ساله.... 
و ندا با خودش گفت" یک سال با گیسو بودن رو به دو سال با من فروخت..." بعد مثل اینکه چیزی یادش بیاد سرشو تکون داد و دو باره گفت " نه.... نه.... سه سال.... امروز سومین سالگرد ازدواجمون هست.. البته بود.... هم من برای فرشاد مردم هم ...." 
فرشاد هنوز برای ندا زنده بود و نمی تونست خودشو گول بزنه..... 
ندا دستبند و از دستش در آورد و رو به رو ی سامان گرفت.. 
_ اینو روز تولدش بهش داد؟ 
سامان با تردید سری تکون داد و ندا بار دیگه شکست.... چقدر دوست داشت همه ی اون جوابا منفی باشه.. 
_ گیسو با تو چه نسبتی داره؟ 
_ هیچی... 
_ مگه خواهرت... 
سامان حرفشو قطع کرد 
_ نامزدم بود ولی... 
ندا دستشو بالا برد.... 
_ دیگه کافیه.... ممنونم.. 
بعد با خودش گفت " از چی ممنونی؟..... از اینکه زندگیتو خراب کرد؟... " 
ندا از نمایشگاه بیرون اومد.... انبوه ماشین های سیاه داشت خفه اش می کرد... دستبند و دوباره دستش کرد و به سمت خونه رفت... خونه ای که نمی دونست هنوز خونه ی بختش هست یا خونه ی بد بختی اش... 

******* 

_ کجایی؟ 
_ دارم می رم خونه 
_ خونه چرا؟ 
_ مگه نمی خواستی همه چیزو تموم کنم؟ 
لبخند روی لبای گیسو نشست.... پس نقشه اش گرفته بود.... 
_ الان نرو خونه.... سریع بیا دم نمایشگاه ببین چی می بینی....
فرشاد تعجب کرد ولی دیگه حرفی نزد....گوشی رو قطع کرد و به طرف نمایشگاه روند.. با سرعت زیاد....یه ربع بعد جلوی نمایشگاه بود و گیسو رو دید که پشت در نمایشگاه ایستاده... 
_ این جا چی کار داری؟ 
گیسو به سمتش برگشت.... توقع نداشت انقدر زود برسه....لبخندی زد و گفت 
_ آروم تو رو نگاه کن ببین چی می بینی 
فرشاد خیلی آروم طوری که کسی از تو نمایشگاه نبیندش داخل رو نگاه کرد و یه لحظه به چشماش شک کرد.... ندا اونجا چی کار می کرد؟.... یهو یادش اومد یه بار دیگه هم اونو تو نمایشگاه دیده بود 
بازم کنار سامان.... وقتی که فرشاد پیششون نبود..... 
می خواست خونسردیشو حفظ کنه...... ولی واقعاً از دست ندا عصبانی بود.. 
_ خوب که چی؟ 
گیسو لبخندی زد 
_ می خواستم ببینی که عشقت آدمشو پیدا کرده تو نمی خواد غصه بخوری که گناه داره... 
فرشاد دستش رو مشت کرد و دندوناشو بهم فشرد..... اون لحظه می خواست هر دوشون رو بکشه با دستای خودش..... 
_ خودم می دونستم.... برای همین می خواستم همه چیزو تموم کنم.... حالا تو اینجا چی کار داری؟ 
_ اومده بودم تو رو ببینم..... 
بعد با شک پرسید 
_ امروز همه چیزو تموم می کنی؟ 
فرشاد با خودش کلنجار می رفت چیزایی که دیده بود رو باور نکنه ولی نمی تونست... ندا هم بهش خیانت کرده بود.... پس خیلی راحت تر می تونه ولش کنه... با یه بهانه ی ساده.... 
فرشاد دست گیسو رو گرفت 
_ بیا بریم خونه 
گیسو داشت رو ابر راه می رفت.... از اول هم مطمئن بود نقشه اش میگیره...ولی فکر نمی کرد به این سرعت... حالا اون داشت گرمای دست فرشاد رو حس می کرد و خبر نداشت که این گرمای آتیش حسادته..... نه عشق..... 


******* یک رمان ****** نویسنده ؛ شین براری ******

دید دیگه نمی تونه راه بره....چی کار باید می کرد؟.... هنوزم دوست داشت خودشو گول بزنه.... ولی چه فایده؟....اینجوری بیشتر نسبت به فرشاد علاقه پیدا می کرد.... 
با خودش گفت" من اومده بودم کادو ی سالگرد ازدواجمون رو بگیرم....." سالگردی که هیچوقت فرشاد یادش نمی موند و ندا هم همیشه خودشو گول می زد که حتما انقدر کار داشته که یادش رفته 

******* 

_ چرا اومدیم اینجا فرشاد؟ 
فرشاد با بی اعتنایی کلید را در در چرخاند و به داخل رفت 
_ چون از این به بعد خونمونه..... 
گیسو نمی تونست حرفش رو باور کنه 
_ منظورت چیه؟ 
فرشاد حوصله ی توضیح نداشت.. با کلافگی گفت 
_ منظورم اینه که یه دقیقه اینجا بشین و حرف نزن..... 
گیسو که از شادی چند لحظه پیش هنوز سرمست بود به روی خودش نیاورد و روی مبل نشست فرشاد به سمت اتاقشون رفت.... یعنی اتاق ندا.... سه سال اون پشت در بسته بود و نمی فهمید چی کار می کنه... اصلا براش مهم نبود..... 
وارد اتاق شد..... به سرعت به سمت کمدش رفت..... خیره به کمد پر از لباسی که ندا هیچوقت اونارو نپوشید نگاه کرد و زیر لب زمزمه می کرد " چرا این کارو کردی؟..... مگه من چی برات کم گذاشتم؟..... من که گفتم عاشقتم..... تو باور نکردی... تو هیچوقت برای منو خواسته هام ارزش قائل نبودی....تو نخواستی منو داشته باشی....." 
چقدر راحت آدما درباره ی دیگران قضاوت می کنن..... هر جور که دلشون بخواد فکر می کنن... از یکی الهه میسازن..... از یکی دیو..... ندا جزو کدوم دسته بود؟.... الهه ها یا دیو ها؟..... در نظر فرشاد از دیو هم بدتر بود.... کسی بود که عشقش رو نادیده گرفته بود.... بهش محبت نکرده بود... اونو جا گذاشته بود..... در نظر فرشاد ندا متهم بود..... هیچوقت خودشو تبرئه نمی کرد..... حتی یه احتمال هم نداد که شاید ندا دلیلی واسه کارش داشته باشه.....نخواست حرفای اونم بشنوه...... یا بهش یه فرصت بده.....فرشاد ندا رو باور نداشت.....ندایی که از همه کسش زد فقط به خاطر با اون بودن 
فرشاد اینارو فراموش کرده بود 
سری تکون داد و گفت " نمی تونه احتمالی باشه. من یه بار دیگه هم اونو با سامان دیدم.... مطمئنم بینشون رابطه ای هست.." 
چمدون رو از تو کمد بیرون آورد و شروع کرد به جمع کردن وسایل ندا..... این جا دیگه خونه ی اون نبود..... نه فرشاد فرشاد رویا های ندا بود نه ندا... 
هر چی لباس بود جمع کرد......می خواست زیپش رو بکشه که یاد چیزی افتاد.... 
به طرف میز توالت رفت... لحظه ای به عکس خیره شد.... همه ی خاطرات تو ذهنش جون گرفت 
ندا دور خودش چرخید و دامن بلند و سفیدش به هوا رفت..... بعد یه لبخند شیرین... از اونایی که فرشاد عاشقش بود.... آخر هم گفت " دوست دارم" چقدر لحنش قشنگ بود.... 
عکس رو برداشت و تو چمدون گذاشت." انجوری هر روز بهش نگاه می کنه و عذاب می کشه " 
ولی خودش می دونست این کارو برای عذاب دادنش نکرده... می خواست ندا همیشه یه خاطره ازش داشته باشه..... و بعد نوبت به شناسنامه اش رسید 
دست تو جیبش برد و چند تا تراول تو چمدون گذاشت " شاید لازمش بشه " 

****** نویسنده ؛ شین براری ******

یه پله..... دوتا.... سه تا...مثل بچه ها شده بود..... می خواست بازی کنه...تنها با خودش.... دوست نداشت با آسانسور بره نمی خواست زود برسه.... دیگه رقبتی برای رفتن به خونه نداشت.... 
کلید رو چرخوند و خودشو تو خونه انداخت....... می خواست هر چه زودتر برسه به تختش.... 
ولی انگار اون روز همه می خواستن بهش لج کنن تا به آرامش نرسه 
با دیدن فرشاد و گیسو تو خونه ی خودش دنیا رو سرش خراب شد..... فقط نگاه می کرد یعنی کاری نمی تونست بکنه.... 
_ گردش بودید؟ خوش گذشت؟ 
زنگ تیز و گوش خراش صدای فرشاد تو گوشش می پیچید.....و فقط به این فکر می کرد که گیسو این جا چی کار می کنه؟..... ناگهان نگاهش به چمدون کنار فرشاد دوخته شد.... 
" نه.... امکان نداره.... این چمدون من نیست..... یعنی می خواد منو بندازه بیرون؟..." 
فرشاد که رد نگاه ندا رو دنبال می کرد فهمید به چمدون ذل زده 
_ چمدون توئه... 
ندا می خواست گوشاشو بگیره تا بقیه ی حرفاشو نشنوه.... ولی حتی توان این کار رو هم نداشت چه برسه به پرت کردن اون چمدون از پنجره...... 
یه لحظه با خودش گفت " فکر خوبیه..... یا چمدون رو پرت می کنم یا گیسو رو....." 
انگار توهم زده بود..... تو این فکر بود که خوب شد این جمله ی احمقانه رو به زبون نیاورد... 
_ چرا منتظری؟ در از اون طرفه.... 
ندا تو چشماش خیره شد و همه ی حرفش رو با نگاهش زد 
" چرا داری با من این کارو می کنی؟...... من که از تو چیزی جز محبت نمی خوام....من که برات میمیرم....من که گفته بودم عاشقتم..... چرا منو باور نمی کنی؟..... منم فرشاد... همون ندایی که می گفتی اگه یه روز نباشه می خوام دنیا هم نباشه..... ندایی که براش میمردی....من که فرقی نکردم..." 
فرشاد همه ی حرفای ندا رو از چشماش خوند.... دیگه طاقت نگاه خیره اش رو نداشت باید اونو از زندگیش پاک می کرد..... برای همیشه.... 
چمدون رو به سمت ندا گرفت 
_ دیگه وقتشه.... زود تر از اینا باید از شر هم خلاص می شدیم 
زبون ندا نچرخید تا همه ی حرفای تو ی نگاهش رو به فرشاد بگه فقط... 
_ فرشاد چرا؟..... 
_ چراشو خودت می دونی....ما راهمونو از اول اشتباه رفتیم.... لزومی نداره همدیگرو تحمل کنیم 
_ تو به همین راحتی منو به اون فروختی؟ 
فرشاد می خواست بگه نه ولی با یادآوری صحنه ی دیدن ندا با سامان گفت 
_ خودت خواستی 
ندا هم با ناباوری فقط گفت 
_ من؟.... 
_ تا کی می خوای حاشا کنی؟ 
_ چیو؟ 
_ رابطه ات با سامانو.... 
ندا از شنیدن این تهمت اونم از زبون فرشاد به خودش لرزید " چقدر پستی فرشاد..... دیگه بهانه ای گیر نیاوردی منو وسیله ی خودت کردی؟.... ازت متنفرم...." 
_ این دروغارو کی بهت گفته؟ 
_ دروغ نیست.... در ضمن خودم دیدمت لازم نیست کسی بهم می گفت.... 
_ من با سامان هیچ رابطه ای ندارم.... 
فرشاد پوزخندی زد و گفت 
_ باشه منم باور کردم 
این بار ندا فریاد کشید 
_ من با اون آشغال هیچ رابطه ای ندارم 
کمی مکث کرد تا نفس بکشه 
_ پس دروغای خودت چی؟ تو هم که با این عوضی رابطه داشتی تو هم که به من خیانت کردی. 
سوزشی روی صورتش احساس کرد..... " بازم فرشاد منو زد؟..... منو به خاطر اون عوضی زد؟.... این کارا رو می کنی که من جا بزنم؟... کور خوندی آقا فرشاد..." 
_ یا با زبون خوش میری بیرون یا خودم می ندازمت بیرون.. 
_ من از تو خونه ام جم نمی خورم.... اونو باید بندازی بیرون 
یه سیلی دیگه.... به یاد روزی افتاد که به خاطر فرشاد جلوی پدرش وایساد و گفت دوسش دارم و پدرش یه سیلی دیگه زد..... و بازم یکی دیگه..... 
_ خیلی پستی فرشاد..... 
فرشاد پوزخندی زد و به طرف در رفت 
_ چرا زودتر نفهمیدی؟ 
بعد در رو باز کرد و رو به ندا اشاره کرد.....یعنی زودتر گورتو گم کن.... 
_ تو هنوز حرفای منو گوش ندادی..... من خیلی حرفا دارم... 
_ ما خیلی وقته حرفی واسه گفتن نداریم.... ندا بیخود خودتو گول نزن.... حتی اگه هنوزم دوسم داشته باشی من دیگه نمی خوام ببینمت..... بفهم ندا ازت بدم میاد... 
چقدر برای ندا سخت بود تحمل این حرفا از زبون فرشاد...... 
فرشاد چمدون ندا رو به بیرون پرت کرد و به طرف ندا رفت 
_ اگه تا یه دقیقه ی دیگه از این جا نری خودم می ندازمت بیرون.... نذار کار به جایی برسه که همه ی در و همسایه این جا جمع بشن و از محاسن شما با خبر بشن.... پس زودتر گمشو
فرشاد چش شده بود؟...... چرا یهو اینطور از ندا بدش اومد؟..... کاش فرشاد اونو می کشت تا این همه خفت رو نبینه..... دیدن پیروزی رقیبش براش از همه چیز سخت تر بود...... 
_ من کجا برم؟..... من که جایی ندارم 
فرشاد واینساد تا به ندا نگاه کنه.... به طرف اتاقش رفت و همونطور گفت 
_ پیش سامان جونت....زودتر برو.... یه دقیقه ات داره تموم می شه... 
بعد مثل اینکه چیزی یادش بیاد دوباره برگشت 
_ درضمن دو ماه دیگه میای همین جا تا بریم محضر واسه طلاق.... حالا زودتر برو. 
در رو بست و تمام عشق و بی پناهی ندا رو نا دیده گرفت...... در واقع دیگه طاقت دیدن ندا رو نداشت..... 
ندا موند با یه در بسته به سمت عشقش و یه در باز به نا کجا آباد..... ندا موند با نگاه تحقیرآمیز گیسو.... با یه چمدون پر از خاطرات بی کسی که نمی دونست کجا باید بازش کنه.... ندا موند با هزار غم و غصه و بغضی که نمی دونست رو شونه های کی خالی کنه..... 
_ بهت گفتم قبل از اینکه ازش متنفر بشی ترکش کن.... تو منو دست کم گرفتی.... باید فکر اینجاشم می کردی..... 
بعد نزدیک تر شد و گفت 
_ قرارمون که یادت نرفته؟..... حالا اون منو انتخاب کرد..... پس زود تر برو 
بعد دستش رو گذاشت پشت ندا و اونو به بیرون هل داد..... ندا حتی توان مقاومت نداشت....اتفاقا زود تر می خواست از اون جهنم خلاص شه ولی نمی دونست کجا بره 
گیسو لبخند کریحی زد و گفت 
_ دو ماه دیگه یادت نره؟.... زود بیا تا کار زود تر تموم شه..... 
بعد در رو بست..... ندا موند و چمدون بسته..... انگار چمدون هم بهش پوزخند می زد.. 
همه ی حرفای خانواده اش به یادش اومد...... سری تکون داد و به طرف در خروجی رفت ولی نمی دونست باید کجا بره..... 
فقط دلش به این خوش بود که دو ماه دیگه همه چیز تموم میشه..... اگه از وجودی که درونش بود مطمئن می شد می تونست فرشاد رو دوباره به طرف خودش برگردونه..... 

******* 

_ رفت؟ 
گیسو با ناز گفت 
_ آره.... باید زود تر از اینا این کارو می کردی نمی خواد نگرانش باشی الا ن می ره پیش سامان... 
فرشاد می خواست گیسو رو با اون حرفاش خفه کنه... هیچوقت فکر نمی کرد یه روز ندا رو این طوری دور بندازه .... اون لحظه با خودش گفت " ای کاش حداقل یه خونه براش خریده بودم که مجبور نشه بره پیش سامان..." 
ولی بعد مثل دیوانه ها سرش رو تکون داد و گفت " اگه این کارم می کردم بازم می رفت طرف اون لعنتی..... ندا اونو می خواد نه منو...." 

****** 


راه رفت..... رفت و رفت و رفت..... تا به همون نا کجا آباد رسید..... فکر میکرد دنیا به آخر رسیده ..... با خودش گفت " ای کاش فردا قیامت بشه حداقل می دونم جام کجاست..." 
به خودش که اومد دید آسمون رو به تاریکیه.... چقدر وقته که داره راه می ره؟.... نمی دونست کجاست.... ولی مطمئن بود از اون بالا به ته شهر رسیده.... به نا کجا آباد ... به همون آخر دنیا.. 
تصمیم گرفت بره پیش سامان چاره ی دیگه ای نداشت اما همین که چرخید همه چیز سیاه شد و انگار که واقعاً رفت به آخر دنیا..... 

  ... 

     پایان  ندارد   و  تا ابد  تکرار میشویم   شین براری   


رمان توسط نویسنده :  شین_براری نوشته شده است و توسط کاربر حرفه ای  freshte/98i   در سایت  نود هشتیا   بازنشر شده بود. 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی