داستان نویسی

رمان عاشقانه جدید ، داستان کوتاه، داستان بلند،داستان نویسی خلاق،آموزش نویسندگی خلاق، از شهروز براری صیقلانی ،شین براری

داستان نویسی

رمان عاشقانه جدید ، داستان کوتاه، داستان بلند،داستان نویسی خلاق،آموزش نویسندگی خلاق، از شهروز براری صیقلانی ،شین براری

داستان نویسی

رمان
داستان کوتاه
داستان بلند
مجلات و ماهنامه الکترونیکی چوک
دوفصلنامه ادبیات داستانی فارسی به رایگان.
فهیمه رحیمی
مریم ریاحی
صادق هدایت
مرتضی مودب پور .
ماندانا معینی
داستان های مجازی
شین براری
شهروز براری صیقلانی
#شین-براری

آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۳ آبان ۰۲، ۰۷:۳۸ - ahmad
    مرسی
نویسندگان

متن ارسالی دلنوشته

جمعه, ۱۰ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۴:۲۶ ب.ظ

تهران را دوست ندارم، دست خودم بود هرگز پایم را به این شهر باز نمی کردم ، چه کنم مریم همیشه نان سواره بوده و من پیاده .

من معنای حسادت را برای اولین بار تجربه کردم چون بمعنای حقیقی لجم در امد وقتی  دیدم که شخصی را بعنوان نویسنده ی محبوبم  میپسندم و سخت اثارش را تهیه میکنم و  به انکه مخاطب خاص او هستم به خودم میبالم  و همه جا تحسینش میکنم و بخاطرش ساعتها با اطرافیان مجادله میکنم و شبانه روز به او و افکار و استعاره ها ، کنایه ها ،  پیام های نهفته در سایه ی اثارش  می اندیشم  و در خیالم  با او اختلاط میکنم و یا در هر شرایطی در خیالاتم  تصور میکنم اگر او در این شرایط کنونی من قرار داشت  چه اقدامی میکرد ؟  و از دیدگاه او مینگرم و می اندیشم ، و او الگوی من شده  ولی بیخبر هستم که وی  ده سال از من کوچکتر است .  با کشف این مهم که  شین براری  پسری سی ساله است  سیلی محکمی به عقاید و شعور و شخصیتم خورد ،  از همه بدتر وقتی بود که فهمیدم  وی خودش را یک نویسنده  نمی نامد ، تا مبادا سبب  پایین اوردن متر و معیار سنجش جایگاه نویسندگان شود  ، او میگفت  نگران است که با چنین ادعایی   پا در کفش بزرگان کند ،  در حالیکه دست کم من خودم بشخصه یک لشکر از مخاطبین دو اتشه اش را میشناسم .    ‌‌‌‌‌ولی او با چنین کردار و گفتاری  سبب ناامیدی من شد و دلسرد کننده بود که به چنین فرد  خلاق ، توانا ، پر کار ، ساختار شکن ، تابو شکن ، نوگرا ، باسواد و جوان و روشنفکر با شهرت جهانی   دلبسته شد که  بجای   بلند پروازی و ادعا  و  عرض اندام و  رقابت و تخریب رقیبان  ، اینچنین ارام باوقار و  مودبانه   رفتار کرده و  حتی خودش را  یک فرد معمولی بنامد که از جبر روزگار دست بقلم شده و بس.    

شین براری  ترانه سرای  اکثر  ترانه ها و  تکس ها  و  اشعار  خواننده ی پر حاشیه و  ممنوعه ای بنام  شاهین نجفی و دوست یغماگلرویی و نویسنده ی محبوب هنرمند تراز اول سطوح بین المللی و ریاست دانشگاه نیویورک  سرکار خانم استاد شیرین نشاط است ولی از اینکه  پی در پی در اثارش بگوید و بنویسد از شهر خیس رشت  ، ابایی ندارد ، و از نظر من  او  بی خردی میکند و میگوید که  از  شهر رشت  است ،  زیرا  سبب عفت ارزش و کاهش اعتبارش میشود ، خب او که در شهر ری کار میکند و زندگی ، چه لزومی دارد  پی در پی اصرار به اصالت و  اصلیت  رشتی خود  دارد  ؟  نمیدانم؟  مگر  رشت  کجاست ،   او با زیرکی مینویسد   کلانشهر  رشت   تا به شهرش  ارزش و ارج بدهد  ولی در نظر من  یک رشتی    هرکاری کند و هر چیزی باشد و هر جایگاهی برسد  باز  یک رشتی  کله ماهی خور و بی بخار است  و بس.  او اگر دوزار  سیاست داشت  نمیگفت که اهل کجاست ،

 

این  روزها  حسرت میخورم که چگونه او به  شهرت پشت میکند و من لایق و تشنه  ی شهرت و شایسته ام ولی  کار دنیا وارونه است .   من با شش کلاس سواد   مینویسم  و  او با مدرک ارشد  میگوید که تخصصی در ادبیات ندارد.   خنده اور نیست؟  شکست نفسی تا کجا؟  فروتنی تا به کی؟  او لیاقت توجه ای که معطوفش شده را ندارد .  کاش  من بودم تا به او بیاموزم چگونه میباید  رفتار کند  ، من هرگز نمیگویم  اهل کجا هستم  ،  لزومی ندارد که حقیقت را بگویم.   

او با پیرنگ و سبک فرمالیسم هنری مکتب روسی شهرت گرفت و من نه  میدانم پیرنگ چیست و نه مدرنیته و این چرندیات  اما  هم شعر  میگویم و هم  مینویسم خوب.    چه فرقی دارد که متن ادبی باشد یا سپید یا نو ،  مهم بدون غلط املایی نوشتن نوشتن است و بس.  مابقیه  ادا اصول  بچه شهری هاست. 

من گاه دلم با او صاف   میشود ،  حسادت ها  ناپدید    و   ارامش  پایدار و پر پرپرری در دلم پدید می اید، حتی از اینکه ساکن شهر ری باشم  احساس خوشی میگیرم زیرا میدانم که شین  هم همینجا  نفس میکشد ،   از پرسه زدن های تنهایی احساس ارامش میگیرم زیرا  میدانم  روزی  شین براری نیز   توی این خیابان ها پرسه می زده با آن قامت بلند و موهای روغن خورده اش . تهران را دوست ندارم چون چنارهایش هیچ کدام شبیه به درخت چنار حیاط خانه ی مان نیست . حتی برگ های خشکیده و سرگردان در باد نیز بچشمانم غریب می ایند ، شبیه برگ هیچ درختی نیستند که تا کنون دیده ام ،  این روزها دلخوشم به خواندن نسخه ای کپی و کمرنگ با فونت ریز از نویسنده ای عجیب غریب و غیر مجاز ، یعنی شین. .  حرفهای دلم را در اثار شین براری  جستجو میکنم ،  گویی افکارش و ارمان هایش مهر تاییدی بر حقانیت باورهای من است.  همان باور هایی که پیش از این سرکوب شدند ، اما اکنون فردی موجه و نامی همان ها را ستون های اصلی اثارش میکند و همگان ستایشش میکنند  و حتی در عین توقیف و بایکوت وزارت ارشاد  باز انرا کپی گرفته و دست به دست میچرخوانند ، اما اگر همان حرف ها را من زده بودم  محال ممکن بود کسی اعتنا کند .   من میتوانستم جای ان نویسنده باشم و اکنون تو افتخار کنی به من . من میتوانستم همان ها را بنویسم و دیگران برایش سر و دست بشکنند ، من میتوانستم شهر خود بمانم و صدایم را به گوش دنیا برسانم ،  

می توانستم همین الان پشت میزم باشم ، زل بزنم به عکس فروغ ، یا با صدای تار لطفی گریه کنم ، مریم ببخش. دیشب بیدار بودم ، خوابم نمی گرفت اینقدر به دیوار زل زدم که شکل های مختلفی روی دیوار جان گرفت، نقش دو چشم درشت و خسته، نقش نان، نقش دنده های به هم چسبیده ی پسری که گرسنگی ، گیرایی چشمانش را گرفته ، و نقش تو ، نقش سالگی ات.

همیشه شعرهایت را روی میز فی ام می گذاشتی و ناراحت بودی که چرا من شعرهایت را نمی خوانم ، چرا تشویقت نمی کنم .

به سالگی ات قسم که می خواندم و روی چند بیتش هم بغضم شکست فروغ کوچک من ، اما نه مریم نه من قربانی شدم و تو نه ، بگذار نوشتن از خانه ما یک نفر را ذبح کند و من اسماعیل شدم . من به تو و احساساتت خیانت نکردم. .

اگر تشویقت می کردم ، یکی می شدی مثل من، چرا که آینده ای تو، منم ، زندگی من است که همه اش آواره گی بود و در بدری . همسن تو بودم که وارد جهنم نوشتن شدم. جهنمی که هیچ خلاصی نداشت . مریم ، من عیسی شدم و صلیبی بر دوش.

درس را رها کردم با آنهمه زرنگی و ممتازی ام، چرا که وقتم را می گرفت . سر کوفت های پدر یادت هست که می گفت: آقا درس را ول کرده و می رود عملگی ، بدبخت آینده ت چه می شود کتاب نان نمی شد و نشد مریم .

یا احمد که کوبید بیخ گوشم و گفت : برگرد سر کلاست و بر نگشتم .

روزهای که با لباسهای خاکی و گچی به خانه می آمدم تو یادت هست و بعد که می خزیدم توی اتاقم و می خواندم و می نوشتم . خستگی نمی شناختم و یا گریه های مادرم که می دانست به دست خودم ، خودم را عاشقانه تباه می کنم. بعضی وقت ها که سیمان دست هایم را می سوزاند گریه هایش جگرم را آتش می زد. یا خیلی وقت ها خیره می شد به من ، غمی سر تا پایش را می گرفت من این فرشته را اذیت کردم . دوست دارم آن جا باشم . چشم هایش را ببوسم و بگویم مادر، از زندگی ام راضی هستم و غمی ندارم .

یا پدر که می گفت : به دست های من نگاه کن ، نگذار آینده ات مثل من باشد . پینه های دستش را زل می زدم و اونمی دانست که مقدس ترین دست های جهان را دارد. دست هایی که از دست های فرشته ها ، از دستهای پونه و خداهم زیبا تراست .

اما اکنون به ساده معروف شدن یک جوان شمالی می نگرم و افسوس میخورم ، او نه پدرش مثل پدرمان کارگر بوده و نه مادرش مث ما بی سواد،  بلکه از فرط زندگی در رفاه و تامین مالی   امده و تحصیلاتش را تا  ارشد مدیریت شهری خوانده ، چند گمانه زنی زیرکانه کرده و از قول یکی از شخصیت های داستانش با نام نیلیا  و در هزیان هایش اورده ومجوز گرفته چاپ کرده ، سال ۹۵ توقیف شده و بعد سالها یک به یک تصادفا تعبیر شده  و  او به این سادگی بر سر زبان ها افتاده.  خب در حالیکه او یک زیرک و فردی رند و زرنگ است که چنین موزیانه موفق به بالا رفتن از پله های موفقیت شده .  نمیفهمم چرا دیگران متوجه نیستند که او از قصد کاری نموده تا ممنوع القلم شود  زیرا اینگونه سبب جلب توجه و  معروفیت یک شبه اش میشود.  او از نگاهم  فردی همزاد با من است که یک زاویه اش متضادم بوده و هرانچقدر که من ساده دل هستم  او  موزی و زیرک و حسابرس و  سیاستمدار است .  مردم ما  این چیز ها را نمیبینند ، نمیفهمند ،  و نمیخواهند بفهمند ، وگرنه پر واضح است که شین براری  با برنامه ای از پیش تعیین شده  به عرصه نویسندگی خلاق ورود کرده و هیچ کدام از حوادث جنجالی و حواشی زیاد پیرامون اثارش   تصادفی نبوده  بلکه صحنه سازی بازی  تا  مخفیانه مدیریت و هدایت کند  تا مسیر را تعیین و موج سواری کند .   او برای اثبات حقانیت خود  کاری نموده که سوالی بی جواب و نکته ای مبهم از نگاهم است .  واقعا گاه شک میکنم و میپندارم که شاید او لایق جایگاهش است ، و من بدبینانه و  منفی نگرانه به وی  بدبینم.    زیرا به هیچ وجه راه حلی برای دور زدن و  صحنه سازی و یا رد  حقانیت  پیشگویی های معجزه وار نیلیا در کتاب  پستوی شهر خیس  نمی یابم ،  چون خودم نیز نسخه ی اصلش را در سال ۹۵ داشته ام  با انکه ان هنگام نمیفهمیدم چرا شین براری  با اوردن ان پاراگراف های مبهم و مرموز نقل کابوس های بی سر و ته  نیلیا     خدشه به اثر زیبایش وارد نموده ،  و مضحک بود که یک نویسنده ی منحصر بفرد و  ساختار شکن و نوگرا   ،  چنین اشتباهات ابلهانه ای کند و هنگام ویرایش  ان  پاراگراف های متفرقه و بی ربط را  حذف نکند .   اما  زهی خیام خام ،   من در بیخبری بسر میبردم   و  دست کم گرفته بودم  نویسنده را ، زیرا با گذشت زمان و وقوع حوادث یک به یک  در جهان ،  پرده از حقیقت ماجرا برداشته شد و  مشخص شد که هر کابوس نیلیا مصداق یک  پیشگویی ست  که  با گذر زمان و وقوع ان   ، تعبیر خواهد شد .  من توانستم  پیش از دیگران  یک به یک پاراگراف های باقی مانده را  رمز گشایی بکنم  اما  واقعا مسیله تا حل شود  اسان شود ،   زیرا  بعنوان مثال  نمیتوانستم  حدس  بزنم که منظور از   باغبان روحانی رفسنجان و ارابه ی اهنی با پلاک و شیشه های سیاه   چه کسی است؟ چه مفهوم دارد که میگوید فرح  و شاد داخل حوضچه ی بزرگی میرود که  اندازه ی خانه ی کوسه هاست  نه قدر حوض وسط حیاط و ماهی گلی ها،   و باغبان باغ های پسته ی خندان  رفسنجان  ، دیگر نمیخندیدند چون باغبان زیر اب رفت و دیگر بالا نیامد ، قلبش ایستاد و روحش شکل جرعه ی نور سمت برکه ی ماه تاب اسمان  تهران پرواز کرد .  باغبان اسمش بزرگ بود ،اوازه اش بزرگتر . باغبان چندین متر عرض ۹۰ و طول کم ،پارچه ی سفید بر سر داشت و ابای کرم رنگ،   غذایش نماز نمیشد و نمازش عذا شد .  با پای خودش وارد استخر شد و بی روح راهی غسالخانه ،  باغبون در قامت امیر کبیر  رفت وکسی ندونست چرا بعد شب هفتش ، قد گذر روزها اندازه انگشت دست ،  ساختمون بلند قامت و پلاستیکی توی شهر دود گرفته  ، در اتش سوخت و فرو ریخت روی افکار عمومی تا حواس ها  پرتاب بشه سمت نکته ی انحرافی .  بیچاره  پارچه فروشا و لباس های نیم سوخته زیر اوار .    


خب سخته تا ادم حدس میزد مممیزد منظور اقای اکبر هاشمی بهرمانی رفسنجانی  هست از باغبون  باغ پسته ی رفسنجان .  

درست همسن تو بودم که نیچه را خواندم ، بارت و فوکو، تولستوی و هدایت شولوخوف و زندگی نامه پیکاسو می بینی هنوزم ذهنم به قدرت کار می کند، هر آنچیزی که به دستم می رسید می خواندم دیوانه وار همیشه اعتراض شماها یادم هست: نصفه شبه چراغ و خاموش کن و بخواب ،

مریم زیر آن درخت چنار اما حالا چه کسی می نشیند.

ساله بودم مثل تو که اولین سیگار را دست گرفتم و نلرزیدم و روشنش کردم، سینه ام سوخت اما حالا مریم جگرم سوخته و قلبم ریش ریش است. شاهد بودی وقتی من آمدم خانه و گفتم سیگار می کشم

مادر فهمید قلبش گرفت و افتاد روی فرش اتاق ، اما مریم من سنگدل تر از آن بودم که سیگار را کنار بگذارم .

حالا توی آن خانه چه کسی زل می زند به عکس فروغ، دلم برای میز کهنه ام تنگ است ، آن میز مرا می شناسد و دیگر هیچ کس.

مریم حالا من 140 کیلو متر با آن اتاق فاصله دارم. و تو می توانی بدون ترس و لرز از من، کتاب برداری و بخوانی فکر نکن نمی دانستم که کی کتاب از کتابخانه ام بر می داشتی و می خواندی ! کتابهای مصدق را ، فروغ را و گاهی وقت های سهراب را.

دوست داشتم آن جا باشم و دریای عزیزم را روی سینه ام می گذاشتم که برای عمویش بخندد، یا مبینای 5 ماهه، قلب عموی کوچکش ، که وقتی احمد می آوردش خرم آباد فقط بغل عموی کوچکش می خوابید.

مریم یکبار توی گوش مبینا گفتم: پا به دنیای خوبی نگذاشتی اما هنوز برایش زود است که بفهمد این جمله را.

هنوز شعرهایت را روی میز می گذاری اما عزیزم یاسرت آن جا نیست که بخواند و سر کوفتت بزند: دنبال شعر نرو مریم ، به من نگاه کن و سراغ نوشتن نرو.

دیگر نمی خواهم چیزی بنویسم برایت ، آنجا نیستم که به گنجشک ها و کبوترها دانه بدهم ، یک مشت دانه بریز زیر درخت چنار شاید در آینده فهمیدی که چرا من جلوی شاعر شدنت را می گیرم ، لعنتنم کن، این هم گناهی است که به گردن روحم می آویزم . چشمان تو را می بوسم .

یا حق

نظرات  (۱)

نه .  حق به اقای براری هست .

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی